ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

اراجیف نامه1 !!

س.ن. خیلییی حال میده یه ساعت کلی دری وری بنویسی، بعد وقتی دکمه ی انتشارِ پست رو میزنی، پیغام بده: اتمام زمان استفاده!!! میگی نه؟ امتحان کن!!

اگه بگم این ده روز تعطیلی بعد از امتحانات طوری گذشت که اصلا نفهمیدم چی شد، خیلی بیراه گفتم!! چون بی اغراق هر لحظه اش برام به اندازه ی چند روز کِش اومد!
و البته خیلی حال میده نیز! که در کمال گرسنگی، غذای خونه! اونم دستپخت مادرِ عزیز رو! بذارن جلوت، 2 تا قاشق که خوردی، بغض کنی!! از خیرِ بقیه اش بگذری!! بی دلیل نیست که منی که وزنم تو 3، 4 سالِ اخیر ثابت مونده بود، تو این 2 ماه 5 کیلو لاغر شدم!! و بی دلیلم نیست وقتی مادرِ گرامی دورِ کمرِ بنده رو سانت میکنه یه نگاه از نوع     به سراسرِ وجود بنده میندازه!! دوستانی که از وزن قبلیِ من آگاهی داشتن الان میدونن چه جیگری شدم دیگه!!
و همچنین بسیار لذت بخشه که در کمال خستگی و در حالِ مرگ و اینا! بری تو تختت، تا صبح تو جات وول بخوری و نتونی پلک رو هم بذاری!! کلا آخرِ زندگیه این!
خلاصه اینا رو گفتم که اگه یه وقت دیدید خبری ازم نشد بدونید از شدت گرسنگی و کم خوابی به ملکوتِ اعلا پیوستم!! حلالم کنید دیگه!
( به جونِ خودم جرئت داری باز اون پیغام کذایی رو بده ببین چه بلایی به سرت میارم!!  )

پ.ن. اینم نامردی نکرد و دوباره اون پیغامِ مسخره رو نوشت!!  ( آیکونِ کندنِ مو و کوبیدن سر به دیوار!! )

تاوانِ دلسوزی...

پر شدم از حرف هایی نگفتنی!
حرف هایی که شاید بارها گفته شد ولی هیچ وقت شنیده نشد...
هرچه با تو کردم، روزگار بدترش رو به سرم آورد، ولی به تمام اعتقاداتم قسم، هیچ وقت نسبت به کسی انقدر بی رحم و بی تفاوت نبودم...
تا کی باید تاوان دلسوزی ها و دل نازکی هام رو پس بدم؟ نمیدونم!
دیگه چی بگم از حس هایی که گفتنی نیست؟؟
...
پ.ن. سکوتم از بی دردی نیست!

کآرامِ جانم می رود...

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می​رود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم می​رود
من مانده​ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می​رود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی​ماند که خون بر آستانم می​رود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می​رود
او می​رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می​رود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می​رود
با آن همه بیداد او وین عهد بی​بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می​رود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می​رود
شب تا سحر می​نغنوم و اندرز کس می​نشنوم
وین ره نه قاصد می​روم کز کف عنانم می​رود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می​رود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می​رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می​رود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی​وفا
طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می​رود

پر از یه حس خوب و دوست داشتنی ام!  حسی که خیلی وقت بود تجربه اش نکرده بودم!همین!  

احساس سبکی، آرامش

احساس سبکیِ عجیبی میکنم. آرامشی که مدت ها بود گمش کرده بودم، امروز با حرف هات بهم برگردوندی. میدونم نمیتونم جبران کنم، فقط میتونم بگم یه دنیا ممنونم ازت.
علامت سوال های بزرگی که تمام این مدت آزارم میداد، شک ها و تردید هام، تناقضاتی که عذابم میداد، خیلی هاشون برام قابل درک شدن. حالا احساس میکنم میتونم از یه دیدِ دیگه به این یه سال نگاه کنم، از دیدی که تا به امروز نمی تونستم. دیدی که بهم آرامش میده و باورهام رو زیر سوال نمی بره! شاید خیلی از این هایی که گفتی رو خودمم میدونستم، ولی شنیدنشون از کسی که تا حد زیادی قبولش دارم، باعث شد باور کنم اشتباه نمیکردم، توجیه نبوده افکارم! از واقعیت دور نبوده.
نمیدونم چطور باید حسم رو بیان کنم، فقط میدونم حالا خیلی راحت تر میتونم با وضعیت فعلیم کنار بیام، یه تلنگر لازم داشتم! مرسی  
حذف کردم اون "درباره ی من" کذایی رو! بهتره بگم، افکاری مشابه اون رو از ذهنم حذف کردم، دیگه احساس نمیکنم باهام بازی شده باشه یا بهم دروغی گفته شده باشه، احساس میکنم حالا در مورد آدم ها چیزهایی رو فهمیدم که تا قبل از این نمیدونستم!  

پ.ن. هرچی میگذره بیشتر دارم به بشر بودن خودم شک میکنم!! رسما جغد شدم!  شب و روزم یه کم جاهاشون عوض شده  

خسته ام...

 از تمام لحظه های بی تو سیرم! 

  

به من نگاه کن! این بود تمام چیزی که تونستی بهم بدی!!؟  

چه ساده باور کردم این بازیِ همیشگی رو ...

پ.ن. خودم میدونم  قالبم خیلی قشنگه! نمیخواد تعریف کنید ازش!!

از تمام لحظه های بی تو سیرم!!

:|

اعصابم به شدت خورده! سفری که سال ها آرزوی رفتنش رو داشتم، حالا به خاطر لجبازی یه آدم نمیتونم برم!! واقعا گاهی چقدر این آدم برزگا بچه میشن!!
نمیدونم چی بگم! ولی مطمئنم اگه خدا بخواد حتما جور میشه. مطمئنم.
برام دعا کنید...

پ.ن. دوستان عزیزم! فدای شکلِ ماهتون بشم!! من "آرنیکا" جون هستم!!    نگید اون اسم کذایی رو اینجا!! دقیقا با شخص شخیص شما بودم سحر جان!  جفت کامنتتاتو پاکیدم با اجازه ات!!

شروعی دوباره!

خب، بلاخره به توصیه ای که بهم شده بود عمل کردم و به اینجا نقل مکان کردم! عوض شدن محیط بلاگ نویسی برام بد نیست. اون فضا برام یادآور چیزهایی شده که نمیخوام صبح تا شب جلو چشمم رژه برن!
دلیل دیگه ای هم که خواستم محیط بلاگ نویسی ام عوض بشه، این بود که زیادی داشتم شناخته میشدم! ترجیح میدم جایی بنویسم که فقط افرادی که خودم میخوام تو اون منو بشناسن. برای همین از دوستانی که لینک بلاگ رو براشون میذارم خواهش میکنم آدرس بلاگ من رو توی لینک هاشون تغییر ندن. حداقل فعلا تغییر ندن. و لطف هم کنید آدرس رو به کسِ دیگه ای از دوستانم ندید. جدای از اینکه با بعضی ها! سر اینکه میتونن آدرس جدیدمو پیدا کنن یا نه کل انداختم! میخوام به هر کس که خودم میخوام آدرسش رو بدم! مرسی
کلا هم محیط بلاگ اسکای و قیافه اش آدم رو به وجد میاره واسه نوشتن! مخصوصا با این تمِ بنفشی که گذاشتم!
آرشیو وبلاگم منتقل نمیکنم. کسانی که منو میشناختن از قبل که آدرسِ وبلاگمو دارند. کسانی هم که نمیشناختن، خب دیگه مشکل خودشونه!
فکر کنم کم کم دارم به سمت پرت و پلا گویی مِیل میکنم! برم بخوابم بهتره! شب بخیر!
پ.ن. خیلی مشخصه که شکلک ندیده ام؟!!
پ.ن.2. از قالب هایی با رنگ روشن ( ترجیحا صورتی یا بنفش روشن!   ) استقبال میشه! پیشنهاد بدین لطفا!