همیشه یکی از آرزوهام این بوده که یاد بگیرم، زندگیِ عاطفی، بخشی از زندگیِ منه، نه همش! و نباید خیلی ساده همه چیزم رو تحت الشعاع قرار بده. مسلما گفتن اینکه: اوکی هرجی بوده گذشته، الان زندگیِ تازه ای رو شروع کن، ساده است! ولی عمل کردن بهش به این سادگی ها هم نیست! اما خب خودم خوب میفهمم دلیل این همه اذیت شدنم و بیخوابی ها و دلتنگی هام، خیلیش به نداشتن مشغله ی خاصی برمیگرده. دانشگاه که دیگه خب از ترم دوم و سوم به بعد، درس ها میشه شب امتحانی! کار خونه هم که... !! امشب طی جلسه ای که با خواهر عزیزم داشتم! به این نتیجه رسیدم که فعالیت فوق برنامه عجب چیز خوبی میباشد! مخصوصا از اون فوق برنامه ها که آدم قشنگ احساس میکنه علاوه بر اینکه میتونه به چند نفر کمک کنه، خودش هم چقدر رشد میکنه و چقدر برای خودش آموزنده و مفیده. فقط امیدوارم این یکی رو بتونم ادامه بدم و نصفه نیمه رهاش نکنم!! من کلا برای انجام هرگونه فعالیت فوق برنامه ای نیازمند یک عدد چوب در بالای سرم میباشم! وگرنه زهی خیالِ باطل اگه من 2 روز بیشتر اون کار رو ادامه بدم!!
ولی این یکی رو مصمم هستم دنبال کنم، چون واقعا به همچین چیزی نیاز دارم! و یا بهتر بگم، تنها چیزی که بهش نیاز دارم همینه! کمِ کمش باعث دور شدنم از محیط اینجا میشه که خودم واقعا بدم نمیاد این اتفاق بیافته! مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید میترسه!!
پُرم از خاطراتت، لبریز از حس دیروز ولی... تهی از حضورِ مهربونت... :)
ادامه ندارد!!
پ.ن. خودمم دقیق نمیدونم مخاطبم کیه! خیلی کنجکاو نشید!!