ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

گفتند زندگی، بار دگر به روی تو لبخند میزند...

همیشه یکی از آرزوهام این بوده که یاد بگیرم، زندگیِ عاطفی، بخشی از زندگیِ منه، نه همش! و نباید خیلی ساده همه چیزم رو تحت الشعاع قرار بده. مسلما گفتن اینکه: اوکی هرجی بوده گذشته، الان زندگیِ تازه ای رو شروع کن، ساده است! ولی عمل کردن بهش به این سادگی ها هم نیست! اما خب خودم خوب میفهمم دلیل این همه اذیت شدنم و بیخوابی ها و دلتنگی هام، خیلیش به نداشتن مشغله ی خاصی برمیگرده. دانشگاه که دیگه خب از ترم دوم و سوم به بعد، درس ها میشه شب امتحانی! کار خونه هم که...  !! امشب طی جلسه ای که با خواهر عزیزم داشتم! به این نتیجه رسیدم که فعالیت فوق برنامه عجب چیز خوبی میباشد! مخصوصا از اون فوق برنامه ها که آدم قشنگ احساس میکنه علاوه بر اینکه میتونه به چند نفر کمک کنه، خودش هم چقدر رشد میکنه و چقدر برای خودش آموزنده و مفیده. فقط امیدوارم این یکی رو بتونم ادامه بدم و نصفه نیمه رهاش نکنم!! من کلا برای انجام هرگونه فعالیت فوق برنامه ای نیازمند یک عدد چوب در بالای سرم میباشم! وگرنه زهی خیالِ باطل اگه من 2 روز بیشتر اون کار رو ادامه بدم!!  

ولی این یکی رو مصمم هستم دنبال کنم، چون واقعا به همچین چیزی نیاز دارم! و یا بهتر بگم، تنها چیزی که بهش نیاز دارم همینه! کمِ کمش باعث دور شدنم از محیط اینجا میشه که خودم واقعا بدم نمیاد این اتفاق بیافته! مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید میترسه!!

لبریزم از حس تمام دیروزها...

پُرم از خاطراتت، لبریز از حس دیروز ولی... تهی از حضورِ مهربونت... :)  

ادامه ندارد!! 

پ.ن. خودمم دقیق نمیدونم مخاطبم کیه! خیلی کنجکاو نشید!!

آرزوهای محال!

هر وقت خواستم فکر کنم با وضعیتم کنار اومدم، یا چقدر نسبت به اتفاقات زندگی ام محکم و شکست ناپذیر شدم، همچین خدا زده تو گوشم که تو هنوز هیچی نیستی، که دلم به حال خودم سوخته!
آره! خسته ام، انقدر که دلم میخواد چشم هام رو ببندم و وقتی بازشون میکنم این دنیا تموم شده باشه! دلم میخواد بلند بلند گریه کنم! از این گریه های بیصدا سیرم. از این خنده های تلخ بیزارم. خدایا! خستم! بسه دیگه! بس نیست؟! 6 ساله به ندرت خوشی تو زندگی ام دیدم. 6 ساله دنیا هر روز یه چهره ی بیرحم تر از خودش رو بهم نشون داده. هر روز بیشتر به عمق تنهایی ام پی بردم. هر روز بیشتر فهمیدم چقدر ضعیفم و چقدر ضربه پذیر. هرچی کشیدم از این احساسم کشیدم و از این دل نازکی و مهربونیِ بیش از حد! کاش جای این دل، سنگ بود...

پ.ن. شاید این پست رو در عرض چند دقیقه یا چند ساعت برداشتم! پس اگه یه بار دیدیدش، یه بار ندیدیدش، خیلی به خودتون شک نکنید!

بی هدف

عجیب شب و سکوت و تنهایی اش رو دوست دارم. با اینکه خیلی وقت ها تمام طول روز رو هم تنهام، و از سر و صدای خیابون هم در امانم، ولی نمیدونم چرا شب برام یه چیز دیگه است!
این روزها جزو آروم ترین و بی دغدغه ترین روزهای این چند ماهمه، ولی به شکل نافرمی احساسِ کمبودِ دغدغه و دلمردگی پیدا کردم. خودم میفهمم چقدر لحظه هام بی هدف شده و چقدر پوچ. خودم میفهمم چقدر بلاتکلیفم. اصلا نمیدونم خودمم دارم چی کار میکنم. خیلی هنر کنم بدونم تا یه هفته دیگه برنامه ام چیه! برای بقیه اش...! حتی از فکر کردن به اینکه میخوام چی کار کنم آخر و به کجا برسمم دارم فرار میکنم. بس که این یه سال به تناقضاتِ عجیب و غریب رسیدم، هدف های قبلیمو گم کردم، هدفِ تازه ای هم پیدا نکردم. هرچی هم این پدر دلسوز میخواد کمکم کنه، به هر طریقی که بلده، خب تا وقتی خودم نخوام، فکر نمیکنم هیچ اتفاقی بیافته! پر شدم از بی هدفی و سردرگمی و روزمرگی. چیزی که ازش متنفرم. روزهایی که با دیروز مو نمی زنن و فرداهایی لحظه به لحظه قابل پیش بینی! دیگه خودمم داره حالم از این وضعیتم به هم میخوره!
به طرز مسخره ای یهو افکارم از هم گسسته میشه و رشته ی کلامم رو گم میکنم! ذهنم میپره به یه جای دیگه و از حال و هوای چیزی که داشتم میگفتم میام بیرون!
مدتیه دارم یاد میگیرم چطور چشمم رو به روی دردها و مشکلات و دغدغه هام ببندم و تظاهر به خوب بودن و خوش بودن بکنم و خودم رو محکم تر از چیزی که واقعا هستم نشون بدم، بلکه روزی برسه که نیازی به تظاهر نباشه و هیچ چیزی نتونه من رو به هم بریزه و زندگی ام رو بازیچه ی خودش بکنه.
فکر کنم یه کم پراکنده حرف زدم، ولی به نظرم خیلی قابل درک تر و مفهوم تر از پست های قبلیم بود. این وبلاگ نویسی به من یاد داد چطور با وجود نوشتن احساساتِ شخصی ام، طوری بنویسم که هرکسی بدون بودن در جریان زندگی ام، خیلی چیزی از حرف هام سر در نیاره! هرچند خیلی وقت هام مجبور به فیلتر کردن احساساتم شدم! ولی سبک نوشتنم نسبت به زمانی که تو یه دفتر برای خودم مینوشتم خیلی فرق کرده. اینجور نوشتن رو دوست دارم، فقط گاهی که دلم میخواد حرف دلم رو فریاد بزنم، از این که دنبال راهی واسه نامفهوم کردنش بگردم، کلافه میشم!
چقدر حرف زدم! خودم فکر میکردم به 2 خط هم نرسه این پست  دستم گرم شده گویا، زمان از دستم در رفته! همین دیگه! فعلا!

**عادت به نبودنِ کسی به معنی بی علاقگی نسبت بهش نیست!