1- قلم را آن زبان نبود که سرّ عشق گوید باز
ورای حدِ تقریرست شرح آرزومندی
انقدر وضعیتم این روزا مسخره شده که اگه بخوام گفت و گو ها و بحث و جدل های خودم رو با خودم بنویسم، میشه یه سناریوی طنز!! یکی من میگم، یکی اون میگه! حالا اون کیه؟! خودمم نمیدونم!
شاید یکی اش دلمه، یکی اش عقلم! :|
2- دیگه اینجا و این وبلاگ هم برای نوشتنم کفاف نمیده! دوباره دست به دامن کاغذ و نوشتن توی دفتر شدم. هرچند اونجا هم لزوما از شرّ چشم های کنجکاو در امان نیستم! :|
3- ( حذف شد )
4- باز روزای آخر عید شد و من یاد درس خوندن افتادم! میگن که "ترک عادت موجب مرض است"!! از پیش دبستانی هم که میرفتم همین بساط بود و هنوز هم!
5- دارم به نتایج دردناکی در مورد زندگی میرسم. دیدم به کلی در مورد زندگی و آینده ام عوض شده. بیشتر از یک ساله شب و روزم یکی شده. زندگی ام جهنمیه که فقط گاهی آتیشش رو سرد میکنن! میبندم چشم این دل رو واسه همیشه. آدمِ تنها زندگی کردن نبودم تا حالا، ولی از این به بعد خواهم بود! چون میخوام که باشم!
6- هنوز هیچی نشده دلم عجیب برای چرت و پرت گفتنامون تنگ شده فیلیسیتی جونم!! بسه دیگه 13 بدر! پاشو بیا خونه ببینم! :(
سلام
من فقط لز وبت خوشم اومد
و خودتم می دونی راجع به نوشته هات نمیشه نظر داد
بای
منم دلم واست تنگ شده :دی
بمیری که داری درس می خونی!!:-w
من ((هیچ)) غلطی نکردم!!!!
سلام جگر..
چقدر ما شبیه همیم!!! تو هم درس نخندی؟!؟! :دی
تو چقدر شعر نوشتی..
اشتباهت همینه که همه ش میری سراغ شعر!! مضمون همه ی شعرا هم تقریبا مشخصه!! و اگر شخصی در حالت تو قرار بگیره دقیقا خودشو میذاره جای شاعر و خلاصه بگم! میشی کاسه ی داغ تر از آش..!!
این شاعرا هم که از روحیه ی موزونشون سوء استفاده کرده اند بجای اینکه چارتا مطلب طنزناک بگند.. از فراق و غم و اندوه شعر گفته اند. البه این شعرا خوبه ها.. اما در حدش.
بیشترش میشه همینی که الان شدی.
بگرد یه شاعر طنزگو پیدا کن. حالشو ببر.
جدی بشین تکلیفتو با دلت مشخص کن. ! نه اینکه بگی دیگه کسی رو راه نمیدم تو دلم ها!! بوقتش اونی که لایقش باشه بی اجازه میره تو قلبت.
خب
دیگه مراهم وقتت نمیشم:دی
موفق باشی و سرحال و شاداب همیشه
خدانگهدار