یه مدت دور و برت رو شلوغ میکنی، هر روز یه دوست جدید، هر روز یه رابطه ی تازه، تو دوستی ها و روابطت غرق میشی و تمام زندگی ات میشه همین...
بعد کم کم، از این همه رابطه ی بی عمق دلزده میشی و شروع میکنی به فاصله گرفتن و محدود کردن دوستانت و عمیق تر کردن روابطت با چند دوست خاص...
یه مدت همین جوری میگذره و میگذره، تا این روابط عمیق، مصیبت بار میشه و توقعات از هم بیشتر و بیشتر و دلخوری ها عمیق تر، کم کم چشم هات رو باز میکنی و چیزهایی رو میبینی که تا اون روز کوچیک و بی ارزش میدونستی شون، فاصله ها رو حس میکنی و ناخواسته بیشتر و بیشتر تو تنهایی ات فرو میری. از همه ی اطرافیانت می بُری و تو دنیای خودت و آرمان هات دور خودت یه پیله می تنی، طوری که دست هیچ کس بهت نرسه، طوری که تا هر وقت که شجاعت پر کشیدن و پروانه شدن پیدا کنی، فقط خودت باشی و خودت.
یاد میگیرم که همه ی آدم ها رو با این فرض ببینم که هر لحظه ممکنه از پیشم برن، که هر لحظه باید بتونم ازشون دل بکنم، که هر لحظه ممکنه مجبور شم حذفشون کنم. ربات هایی که هیچ تاثیری در زندگی من نخواهند داشت. یاد میگیرم فقط و فقط به خودم و خدای خودم وابسته باشم. یاد میگیرم که منم و اهدافم و آرمان هام و بقیه رهگذرایی که به قدر پلک زدنی حسابی رو موندنشون کنارم نیست...
دل بیراهه زیاد میره. مراقب باش!