صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتیاقم قصد جان کرد...
می گذرم، می بخشم، فراموش میکنم، رد میشم...
این شده قصه ی هر روز زندگی من!
به خودم که نگاه میکنم، تعجب میکنم، که واقعا این منم؟!
یکی میگه بزرگ شدی! یکی میگی بی احساس! ولی خودم میگم، فقط دارم طرز فکرم رو تغییر میدم. دارم یاد میگیرم هیچ چیزی انقدر موندنی نیست که جوری بهش دل ببندم که دل کندن ازش، انقدر زجرم بده و لحظه هام رو با سیاهی و اشک یکی کنه. اگه این اسمش بزرگ شدنه، آره، دارم بزرگ میشم! اگه اسمش بی احساسیه، آره! تمام اون احساسات رو به ازای عدم نفرتم از کسی که یه روز دین و دنیای من بود، فروختم! هرچی به چیزی بیشتر بها بدی، آخرش مجبوری تاوان سنگین تری برای از دست دادنش بپردازی! امیدوارم ارزش تمام این 2 سالی رو که هرچند خوشی هاش کم نبود، ولی تو شاهدی چقدر دردناک بود، داشته باشی...
هنوز که هنوزه، بعد تمام این مدت، بعد تمام خودخواهی های بی نظیرت!، بعد تمام عذابی که خودم به خاطرت به خودم تحمیل کردم، سخت بود گفتن اون حرف ها بهت، سخت بود شکستن باورهام و زیر پا گذاشتنشون و باور اینکه، این، تمام احساس من به توئه...
جدا میکنم بند بند وجودم رو از دل بستگی هام. از دل بستگی به چیزا و کسایی که ضمانتی به بودنشون و موندنشون نسپردن! جدا میکنم و به تو پیوندشون میزنم...
پلی تکنیکی ام، درست. عاشق هرچی پلی تکنیکی با معرفتم، درست! ولی میخوام سر به تن مسئولین و دست اندرکاران برنامه ریزی واسه پروسه ی محیر العقول انتخاب واحدش نباشه!!
به خدا حتی اون دانشگاه شریفم که معمولا تو امکانات و استاد آدم وارانه از ما بدبخت تره، انتخاب واحدشون انقدر مسخره نیست! واسه هیچ بنی بشر غیر پلی تکنیکی ای قابل درک نیست وقتی میگم کل انتخاب واحد ما همون 3 الی 5 دقیقه ی اوله! یعنی بعضی درس ها رو اگه در عرض کمتر از 2 ثانیه! برداشتی، که برو تا آخر ترم کلاهت رو بنداز بالا، وگرنه تو پله های این دانشکده و دنبال این رئیس و اون استاد واسه گرفتن یه امضا شهید میشی آخر!
جالب تر اینکه، تناقض از ذره ذره ی وجودشون میباره!! هر نیم ساعت یه بار لیست درس ها و استاد ها و روز و ساعت و امتحان و کوفت و *)$&@#)*&@)*@ شون عوض میشه!! و در نتیجه اش هم هر نیم ساعت یه بار به کل برنامه ای که واسه حذف ترم نشدنت چیدی، گند میزنن!!
تازه هنوز انتخاب واحد نکردم، خدا به فردا رحم کنه...
چقدر رو فعالیت های فوق برنامه ی این ترمم حساب باز کرده بودم! با این درس هایی که من دارم و تعریفی که ازشون میکنن، فکر کنم باید قید هرچی کار فوق برنامه - که غذا خوردن و خوابیدنم شاملشون میشه احتمالا!! - رو بزنم! >->O
پ.ن. سحرجان! عزیز خاله! به خدا حس نوشتن نمیاد! هی این صفحه ی مدیریت بلاگ اسکای رو باز میکنم که مجبور شم بنویسم، ولی احساس میکنم هیچ چیزی برای گفتن ندارم! هر کاری هم میکنم دو خط راجع به اون همایش بدبخت بنویسم، نمیشه!