یه چیزی عجیب روی قلبم سنگینی میکنه. نه اشتهایی به غذا خوردن دارم، نه دست و دلم به انجام دادن یه خروار کاری که رو سرم ریخته میره. حتی مدرسه رفتن صبح هم نتونست چندان تغییری تو حالم ایجاد کنه. موقع برگشتن انقدر تو تاکسی حواسم پرت بود که 3 دور کل شهر رو راننده ی بدبخت گشت تا من رو پیاده کنه! هی یادم میرفت بگم بپیچه!!
خونه نبودن مامان هم مزید بر علت شده، خونه دلگیره. حالا همه ی هفته تهران تنهام ها! ولی این خونه رو بدون مامان دوست ندارم
دلم از خودم گرفته. کاش میشد این آرنیکا رو دور انداخت و یکی دیگه خرید!! خسته ام از دست خودم. خیلی. شما چطور؟!
پ.ن. بچه تر که بودم، خیلی مریض میشدم. بعضی وقتا که روزی 100 بار واسه بابا آه و ناله میکردم که آآآآآآآآی سرم، آآآآآآآی دلم، آآآآآآآی گلوم! بابا به شوخی برمیگشت میگفت: نمیشه این قسمت از بدنت که درد میکنه رو بکّنی ام بندازیم دور یه دونه نوش رو بخریم؟! (البته این حالت محترمانه اش بود، چیزای دیگه ای هم میگفت! ) ولی حالا کارم از تعویض عضو گذشته! باید کلاً خودم رو بندازم دور یه نوش رو بخرم!
پ.ن.2. بلاگ اسپات از صبح دهن من رو سرویس کرده واسه یه کامنت گذاشتن!! میشه یکی به من بگه چه مرگشه؟!
کلا اینترنت سرویس شده فکش!!



))
یاهو مسنجر هم که مرده بسلامتی!!
حناق بگیری!! حالا دیگه بزرگترین غم مامان بابامم؟!
بابا ایولله ((
مسنجر من که مشکلی نداره والا! الان آنم! ((;
او چیزی هم که رو دلت سنگینی میکنه رو دواش پیش منه!!









دستتو تا آرنج بکن تو حلقت!! نتیجه ش این میشه که هرچی رو دلت سنگینی میکنه میاری بالا و سبک بال میشی(!)
از اون راهم امتحان کردم! نشد! فکر کنم بزرگ تر از این حرف هاست! :-s
[-O