خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟
درباره من
این منم به تنگ آمده از هجوم بی امان روزها و لحظه ها، و بی خبر مانده از هدف ها و آرمان ها، اسیر واژه هایی خُرد و الفاظی بی معنی، در گریز از روزمرّگی، که در تلاشی بی انجام برای زیستن - آن چُنان که باید - ره به ناکجا می جویم...
ادامه...
فرشید: (اسمایلی شیطانی و یوهاهاها!!) آخیییییی!! الان دلت سوووخت؟! >:)
سحر: خب چون عینکی نیستی عزیزم :دی آدم هایی که چشم هاشون ضعیفه، نورها رو پخش شده میبینن، یه جورایی تار و پراکنده، منسجم نیست :دی برای همین وقتی به یه چیز نورانی مثل ماه نگاه میکنن، اون رو بزرگتر از چیزی که بقیه با چشم های سالم میبینن، میبینن :دی
راست میگی ها! چرا به اینجاش فکر نکرده بودم!
معنی جمله رو نفهمیدم(!)
فرشید:
(اسمایلی شیطانی و یوهاهاها!!) آخیییییی!! الان دلت سوووخت؟! >:)
سحر:
خب چون عینکی نیستی عزیزم :دی
آدم هایی که چشم هاشون ضعیفه، نورها رو پخش شده میبینن، یه جورایی تار و پراکنده، منسجم نیست :دی
برای همین وقتی به یه چیز نورانی مثل ماه نگاه میکنن، اون رو بزرگتر از چیزی که بقیه با چشم های سالم میبینن، میبینن :دی
اینم یه جورشه!
حسودیم شد!ینی هیچ راهی نداره؟!!!