1. دقت کردید همیشه درس های یه واحدی رسما بیگاری محسوب میشن؟! مثل همین ترببیت بدنی، آزمایشگاه، ...
یعنی من امروز به جرئت میتونم بگم بیشتر از 7 ساعت داشتم یه گزارشکار کوفتی مینوشتم! الان بعد از مدت ها گردنم و کتف هام به شکل وحشتناکی درد میکنه و هر حرکتی باعث میشه جیغم در بیاد :|
این همه خودت رو میکشی، آخرم یه واحده! یه واحد!! :|
2. نمیدونم (شایدم میدونم!) چرا این چند روز همه اش جلوی چشممی. انگار تا الان یه مانع سر راه دیدنت بوده و حالا کنار رفته. باز به وضوح تمام روزهای با هم بودنمون دارم میبینمت. به شکل مسخره ای، انگار همه چیز من رو به سمت خاطرات تو هدایت میکنه. آهنگی که برام فرستادی، شعری که برام نوشتی، حرفی که زدی ...
نه از دستت عصبانیم، نه ازت بدم میاد، فقط یه حس دلتنگی عمیق با منه، همین :)
3. همین الان چشمم به جلد مجله ای افتاد که تو با چه ذوق و شوقی واسش کلی وقت گذاشته بودی و تلاش کردی... به یک ماه نکشید از چاپ مجله، که خبر رفتنت برای همیشه رو خیلی غیر منتظره شنیدم... هنوز تصویرت، طرز خندیدن و نگاه کردنت، حالت هات وقتی که با تلفنی با مامانت حرف میزدی، وقتی که ادای صوفی رو درمی آوردی(!)، وقتی با چه ذوقی همین مجله رو دستم دادی، همه و همه اش، به خاطرم مونده... مُرده پرست نیستم زهرا جان، ولی جزو معدود افرادی بودی که به شدت باهاش راحت بودم و جز یکی دو تا دلگیری، همه ی خاطراتم ازش خوبه. هنوز شماره موبایلت رو گوشیمه! شماره ای که نمیدونم الان دست کیه. ولی خوبی اش اینه که هر بار که چشمم بهش می افته، یادت می افتم و همه ی خوبی هات به ذهنم میاد :) شاد باشی همیشه، همونطور که شاد بودی و غم دیگران رو هم از رو دوششون بر میداشتی :)
4.
گهی خوشدل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم؟