در بالکن رو باز میکنم. پیشونی ملتهبم رو به شیشه ی سردش می چسبونم. آرامش مثل خون تو رگ هام جاری میشه. صدای بارون. این تویی که باز داری با من حرف میزنی؟
میدونم چقدر بد و بی محبتم. میدونم چقدر خوبی کردی در حقم و ندیدم و با بی مهری ازش گذشتم. میدونم. میدونم هنوز که هنوزه هوای من رو داری و دوستم داری، حتی اگه هیچ کس من رو نخواد... مهم نیست اگر کسی این روزها حوصله ام رو نداره، مهم نیست اگه بودنم باعث آزاره، مهم نیست اگه جوری از کنارم رد میشن که انگار وجود خارجی ندارم، مهم اینه که تو هنوز همون جا، اون بالا تو آسمون، این پایین تو قلب من، هستی و من لحظه به لحظه حست میکنم. میدونم هوای من رو داری. میدونم حوصله ی اشک ها و دلتنگی هام رو داری. میدونم حالم رو می فهمی، دردم رو میدونی، ازم خسته نمیشی. دست های نوازشگرت رو از روی سرم بر نمیداری :)
دوست دارم :)
ای ول بارون
من فکر میکنم تو خودت کنار کشیدی!