امشب دلم عجیب گرفته. چراش رو هم میدونم و هم نمیدونم!
از گذر این روزهای تکراری دلگیرم. از زنده به گور کردن احساساتم. از تلقین هر روز جمله ی تکراری "این نیز بگذرد...". آره! میگذره، ولی چه جوری؟ فقط خدا داند و این دلِ صبور و نجیب!
متاسفانه امشب هوای گریه بیشتر با منه تا هوای نوشتن! میرم که از تنهایی ام نهایت استفاده رو ببرم...
از دل دیوانه ام دیوانه تر دانی که کیست؟
من که دائم در علاج این دل دیوانه ام...
نمیدونم چرا بعضی ها فکر میکنن من آدم کم تحملی هستم و زود کم میارم! در صورتی که تو این یه سال و خورده ای هر نقص و اشکالی تو خودم پیدا کرده باشم، این ویژگی مثبت رو هم پیدا کردم که واقعا وقتی تو شرایطش قرار میگیرم، میتونم تا چه حد بیشتر از چیزی که خودم فکرشو میکنم تحمل کنم و کنار بیام و مقاومت داشته باشم. احتمالا دلیل این تفکر دیگران - البته نه همه! - اینه که از اندازه ی فشاری که بهم وارد میشه یا بهتره بگم عذابی که میکشم و تحملش میکنم درک درستی ندارن! کسایی که میگن تحملم زیاده و صبورم، اکثرا کسایی هستن که خوب از روحیه ی حساس و احساساتِ زیادم خبر دارن و میدونن چیزهایی که تحمل میکنم چقدر برای من سخت و سنگین هستن. تو این مدت خودم دیدم چند بار زمین خوردم و احساس کردم دیگه واقعا نمیتونم، ولی باز خواستم، و تونستم. چیزی که خواسته ی دلم توش باشه، هر چقدرم سنگین باشه برام، تحمل میکنم! اینو واقعا فهمیدم!! مگر معدود وقت هایی که عقلم دیگه صداش در بیاد و وادار شم خلاف خواسته ی دلم عمل کنم. وگرنه هر وقت خواستم با چیزی کنار بیام، کامل هم نگم، تا حد زیادی موفق بودم، و خوشحالم که اگر تو این مدت فشار زیادی رو متحمل شدم، حداقل این ویژگی مثبتم رو کشفیدم!!
خب فکر کنم خود تمجیدی بس باشه برم ادامه ی پاکنویسینگ!!!
ذهنم داره در برابر چیزهایی که تو همین نیم ساعت فهمیدم، ارور میده! چقدر بهت حسادت میکنم! بیشتر از همیشه! خوش به حالت واقعا! چی بگم؟! خوش بخت بشی...
تو لیاقتش رو داشتی و من نداشتم؟! شایدم سرنوشت بهتری در انتظارمه. فقط میدونم تو درست انتخاب کردی ولی من... نه!
همیشه یکی از آرزوهام این بوده که یاد بگیرم، زندگیِ عاطفی، بخشی از زندگیِ منه، نه همش! و نباید خیلی ساده همه چیزم رو تحت الشعاع قرار بده. مسلما گفتن اینکه: اوکی هرجی بوده گذشته، الان زندگیِ تازه ای رو شروع کن، ساده است! ولی عمل کردن بهش به این سادگی ها هم نیست! اما خب خودم خوب میفهمم دلیل این همه اذیت شدنم و بیخوابی ها و دلتنگی هام، خیلیش به نداشتن مشغله ی خاصی برمیگرده. دانشگاه که دیگه خب از ترم دوم و سوم به بعد، درس ها میشه شب امتحانی! کار خونه هم که... !! امشب طی جلسه ای که با خواهر عزیزم داشتم! به این نتیجه رسیدم که فعالیت فوق برنامه عجب چیز خوبی میباشد! مخصوصا از اون فوق برنامه ها که آدم قشنگ احساس میکنه علاوه بر اینکه میتونه به چند نفر کمک کنه، خودش هم چقدر رشد میکنه و چقدر برای خودش آموزنده و مفیده. فقط امیدوارم این یکی رو بتونم ادامه بدم و نصفه نیمه رهاش نکنم!! من کلا برای انجام هرگونه فعالیت فوق برنامه ای نیازمند یک عدد چوب در بالای سرم میباشم! وگرنه زهی خیالِ باطل اگه من 2 روز بیشتر اون کار رو ادامه بدم!!
ولی این یکی رو مصمم هستم دنبال کنم، چون واقعا به همچین چیزی نیاز دارم! و یا بهتر بگم، تنها چیزی که بهش نیاز دارم همینه! کمِ کمش باعث دور شدنم از محیط اینجا میشه که خودم واقعا بدم نمیاد این اتفاق بیافته! مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید میترسه!!
پُرم از خاطراتت، لبریز از حس دیروز ولی... تهی از حضورِ مهربونت... :)
ادامه ندارد!!
پ.ن. خودمم دقیق نمیدونم مخاطبم کیه! خیلی کنجکاو نشید!!