ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

احساساتِ زنده به گور شده!

امشب دلم عجیب گرفته. چراش رو هم میدونم و هم نمیدونم! 

از گذر این روزهای تکراری دلگیرم. از زنده به گور کردن احساساتم. از تلقین هر روز جمله ی تکراری "این نیز بگذرد...". آره! میگذره، ولی چه جوری؟ فقط خدا داند و این دلِ صبور و نجیب! 

متاسفانه امشب هوای گریه بیشتر با منه تا هوای نوشتن! میرم که از تنهایی ام نهایت استفاده رو ببرم... 

 

از دل دیوانه ام دیوانه تر دانی که کیست؟

من که دائم در علاج این دل دیوانه ام...

کم تحمل!

نمیدونم چرا بعضی ها فکر میکنن من آدم کم تحملی هستم و زود کم میارم! در صورتی که تو این یه سال و خورده ای هر نقص و اشکالی تو خودم پیدا کرده باشم، این ویژگی مثبت رو هم پیدا کردم که واقعا وقتی تو شرایطش قرار میگیرم، میتونم تا چه حد بیشتر از چیزی که خودم فکرشو میکنم تحمل کنم و کنار بیام و مقاومت داشته باشم. احتمالا دلیل این تفکر دیگران - البته نه همه! - اینه که از اندازه ی فشاری که بهم وارد میشه یا بهتره بگم عذابی که میکشم و تحملش میکنم درک درستی ندارن! کسایی که میگن تحملم زیاده و صبورم، اکثرا کسایی هستن که خوب از روحیه ی حساس و احساساتِ زیادم خبر دارن و میدونن چیزهایی که تحمل میکنم چقدر برای من سخت و سنگین هستن. تو این مدت خودم دیدم چند بار زمین خوردم و احساس کردم دیگه واقعا نمیتونم، ولی باز خواستم، و تونستم. چیزی که خواسته ی دلم توش باشه، هر چقدرم سنگین باشه برام، تحمل میکنم! اینو واقعا فهمیدم!! مگر معدود وقت هایی که عقلم دیگه صداش در بیاد و وادار شم خلاف خواسته ی دلم عمل کنم. وگرنه هر وقت خواستم با چیزی کنار بیام، کامل هم نگم، تا حد زیادی موفق بودم، و خوشحالم که اگر تو این مدت فشار زیادی رو متحمل شدم، حداقل این ویژگی مثبتم رو کشفیدم!!

خب فکر کنم خود تمجیدی بس باشه برم ادامه ی پاکنویسینگ!!!

حسادت!!

ذهنم داره در برابر چیزهایی که تو همین نیم ساعت فهمیدم، ارور میده! چقدر بهت حسادت میکنم! بیشتر از همیشه! خوش به حالت واقعا! چی بگم؟! خوش بخت بشی... 

تو لیاقتش رو داشتی و من نداشتم؟! شایدم سرنوشت بهتری در انتظارمه. فقط میدونم تو درست انتخاب کردی ولی من... نه!

گفتند زندگی، بار دگر به روی تو لبخند میزند...

همیشه یکی از آرزوهام این بوده که یاد بگیرم، زندگیِ عاطفی، بخشی از زندگیِ منه، نه همش! و نباید خیلی ساده همه چیزم رو تحت الشعاع قرار بده. مسلما گفتن اینکه: اوکی هرجی بوده گذشته، الان زندگیِ تازه ای رو شروع کن، ساده است! ولی عمل کردن بهش به این سادگی ها هم نیست! اما خب خودم خوب میفهمم دلیل این همه اذیت شدنم و بیخوابی ها و دلتنگی هام، خیلیش به نداشتن مشغله ی خاصی برمیگرده. دانشگاه که دیگه خب از ترم دوم و سوم به بعد، درس ها میشه شب امتحانی! کار خونه هم که...  !! امشب طی جلسه ای که با خواهر عزیزم داشتم! به این نتیجه رسیدم که فعالیت فوق برنامه عجب چیز خوبی میباشد! مخصوصا از اون فوق برنامه ها که آدم قشنگ احساس میکنه علاوه بر اینکه میتونه به چند نفر کمک کنه، خودش هم چقدر رشد میکنه و چقدر برای خودش آموزنده و مفیده. فقط امیدوارم این یکی رو بتونم ادامه بدم و نصفه نیمه رهاش نکنم!! من کلا برای انجام هرگونه فعالیت فوق برنامه ای نیازمند یک عدد چوب در بالای سرم میباشم! وگرنه زهی خیالِ باطل اگه من 2 روز بیشتر اون کار رو ادامه بدم!!  

ولی این یکی رو مصمم هستم دنبال کنم، چون واقعا به همچین چیزی نیاز دارم! و یا بهتر بگم، تنها چیزی که بهش نیاز دارم همینه! کمِ کمش باعث دور شدنم از محیط اینجا میشه که خودم واقعا بدم نمیاد این اتفاق بیافته! مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید میترسه!!

لبریزم از حس تمام دیروزها...

پُرم از خاطراتت، لبریز از حس دیروز ولی... تهی از حضورِ مهربونت... :)  

ادامه ندارد!! 

پ.ن. خودمم دقیق نمیدونم مخاطبم کیه! خیلی کنجکاو نشید!!

آرزوهای محال!

هر وقت خواستم فکر کنم با وضعیتم کنار اومدم، یا چقدر نسبت به اتفاقات زندگی ام محکم و شکست ناپذیر شدم، همچین خدا زده تو گوشم که تو هنوز هیچی نیستی، که دلم به حال خودم سوخته!
آره! خسته ام، انقدر که دلم میخواد چشم هام رو ببندم و وقتی بازشون میکنم این دنیا تموم شده باشه! دلم میخواد بلند بلند گریه کنم! از این گریه های بیصدا سیرم. از این خنده های تلخ بیزارم. خدایا! خستم! بسه دیگه! بس نیست؟! 6 ساله به ندرت خوشی تو زندگی ام دیدم. 6 ساله دنیا هر روز یه چهره ی بیرحم تر از خودش رو بهم نشون داده. هر روز بیشتر به عمق تنهایی ام پی بردم. هر روز بیشتر فهمیدم چقدر ضعیفم و چقدر ضربه پذیر. هرچی کشیدم از این احساسم کشیدم و از این دل نازکی و مهربونیِ بیش از حد! کاش جای این دل، سنگ بود...

پ.ن. شاید این پست رو در عرض چند دقیقه یا چند ساعت برداشتم! پس اگه یه بار دیدیدش، یه بار ندیدیدش، خیلی به خودتون شک نکنید!

بی هدف

عجیب شب و سکوت و تنهایی اش رو دوست دارم. با اینکه خیلی وقت ها تمام طول روز رو هم تنهام، و از سر و صدای خیابون هم در امانم، ولی نمیدونم چرا شب برام یه چیز دیگه است!
این روزها جزو آروم ترین و بی دغدغه ترین روزهای این چند ماهمه، ولی به شکل نافرمی احساسِ کمبودِ دغدغه و دلمردگی پیدا کردم. خودم میفهمم چقدر لحظه هام بی هدف شده و چقدر پوچ. خودم میفهمم چقدر بلاتکلیفم. اصلا نمیدونم خودمم دارم چی کار میکنم. خیلی هنر کنم بدونم تا یه هفته دیگه برنامه ام چیه! برای بقیه اش...! حتی از فکر کردن به اینکه میخوام چی کار کنم آخر و به کجا برسمم دارم فرار میکنم. بس که این یه سال به تناقضاتِ عجیب و غریب رسیدم، هدف های قبلیمو گم کردم، هدفِ تازه ای هم پیدا نکردم. هرچی هم این پدر دلسوز میخواد کمکم کنه، به هر طریقی که بلده، خب تا وقتی خودم نخوام، فکر نمیکنم هیچ اتفاقی بیافته! پر شدم از بی هدفی و سردرگمی و روزمرگی. چیزی که ازش متنفرم. روزهایی که با دیروز مو نمی زنن و فرداهایی لحظه به لحظه قابل پیش بینی! دیگه خودمم داره حالم از این وضعیتم به هم میخوره!
به طرز مسخره ای یهو افکارم از هم گسسته میشه و رشته ی کلامم رو گم میکنم! ذهنم میپره به یه جای دیگه و از حال و هوای چیزی که داشتم میگفتم میام بیرون!
مدتیه دارم یاد میگیرم چطور چشمم رو به روی دردها و مشکلات و دغدغه هام ببندم و تظاهر به خوب بودن و خوش بودن بکنم و خودم رو محکم تر از چیزی که واقعا هستم نشون بدم، بلکه روزی برسه که نیازی به تظاهر نباشه و هیچ چیزی نتونه من رو به هم بریزه و زندگی ام رو بازیچه ی خودش بکنه.
فکر کنم یه کم پراکنده حرف زدم، ولی به نظرم خیلی قابل درک تر و مفهوم تر از پست های قبلیم بود. این وبلاگ نویسی به من یاد داد چطور با وجود نوشتن احساساتِ شخصی ام، طوری بنویسم که هرکسی بدون بودن در جریان زندگی ام، خیلی چیزی از حرف هام سر در نیاره! هرچند خیلی وقت هام مجبور به فیلتر کردن احساساتم شدم! ولی سبک نوشتنم نسبت به زمانی که تو یه دفتر برای خودم مینوشتم خیلی فرق کرده. اینجور نوشتن رو دوست دارم، فقط گاهی که دلم میخواد حرف دلم رو فریاد بزنم، از این که دنبال راهی واسه نامفهوم کردنش بگردم، کلافه میشم!
چقدر حرف زدم! خودم فکر میکردم به 2 خط هم نرسه این پست  دستم گرم شده گویا، زمان از دستم در رفته! همین دیگه! فعلا!

**عادت به نبودنِ کسی به معنی بی علاقگی نسبت بهش نیست!

بگذار تا بمیرد...

1. میگم کنار اومدم با این وضعیت؟!
میگم عادت کردم بهش؟!
میگم تنهایی چقدر لذت بخشه؟!
میگم...
اوکی! دروغ میگم!!
من میگم! تو چرا باور میکنی؟! تو چرا باور میکنی به این سادگی ها میشه باهاش کنار اومد و دلتنگ نشد!؟ به همه هم که دروغ بگم، به خودم که نمیتونم دروغ بگم! خودم که میدونم حال و روزِ خودم رو! خودم که از دلم خبر دارم! خودم که میدونم دارم به خودمم دروغ میگم!!
بارونِ بهار که نبود اون همه احساس که بخواد یهو همش نیست بشه! هنوز داره میباره، ولی نم نم...
حق بدید بهم اگه دست و دلم به نوشتن نمیره. اگه حوصله ی هیچ کس رو ندارم. اگه دلم ساعت ها پیاده روی زیر بارون رو میخواد، البته تنهایی!

2. منو میبینی و ندید میگیری؟! فکر میکنی نمیدونم کجاها دنبالم میگردی؟! فکر میکنی نمیدونم...؟! میدونم و می بینم، فقط میخوام ببینم تا کِی میخوای تظاهر به ندیدنم کنی؟ تا کِی؟

3. بگذار تا بمیرد این اشتیاق ناچیز
    بگذار تا بیافتد این برگِ زردِ پاییز

پ.ن.1. شماره گذاری صرفا برای گفتنِ این بود که مخاطبِ هر قسمت میتونه یه شخص متفاوت باشه و همه ی ضمیرها لزوما به یک شخصِ خاص برنمی گردن!
پ.ن.2. 2 بار پست رو نوشتم با این اعصابم! بار اول یادم رفت کپی کنم، پرید!! بار دوم کپی هم کردم، ولی حالا که اومدم پیست کنم میبینم نیست!!! واقعا این بلاگ اسکای هم وقت گیر اورده بره رو اعصابِ نداشته ی من!!

زامبی!

مُردن یا مُرده زیستن؟
مسئله این است!

پ.ن. میشه یکی به من بگه چرا با اینکه من این آهنگ وبلاگ رو autostart اش رو false کردم، بازم autorun میشه؟!
پ.ن.2.
نتیجه ی اخلاقی 1: اُپرا موجودی بس باقالی میباشد!
نتیجه ی اخلاقی 2: مطمئنا کسی که باز هم این موجودِ باقالی را تحمل میکند، از خودِ این موجود باقالی تر میباشد!
نتیجه ی اخلاقی 3: من به شدت نیاز به خواب دارم! شب بخیر!

این صبر تلخ لبریز...

1.
تکرار لحظه های بی عشق و شوق کافیست
سر میرود سرانجام این صبر تلخ لبریز...


2. از دست این سیستم مسخره ی ثبت نام تو دانشگاه عزیزمون، من بلاخره سکته میکنم! میدونم! 600 نفر میخوان یه درس رو بردارن، اون وقت کل ظرفیت کلاس به 40 نفرم نمیرسه! و مسلما هم نمیشه تو چند تا گروه ارائه بدنش!! کلا فکر کنم خیلی حال میده از صبح تا شب این دانشجو های بدبخت دنبالت هی این پله ها رو بالا پایین کنن، تا آخرش افتخار بدی 2 تا!! فقط 2 تا!! ظرفیت رو اضافه کنی!! حالا اینکه از این ملتی که میخوان این درس رو این ترم بردارن، و خیلی هاشون اگر برندارن، به علت کمبود واحد حذف ترم میشن!! کی باید نیگا کنه، کی اون 2 تا! رو برداره، خدا هم نمیداند!!
خلاصه این که من امروز فهمیدم آدم چطور میتونه تک تک موهاشو سر یه درس 4 واحدیِ کذایی بِکّنه!!
بعد یه چیز جالب اینکه، درسی مثل ریاضی مهندسی که خب بلاخره تو یه دانشگاه صنعتی، خدا نفر میخوان برش دارن، فقط تو 3 تا گروه 70 نفری ارائه میشه!! اون وقت نه! من میخوام بدونم این یعنی چی؟!!
کلا خیلی عشق میکنن هر ترم آبا و اجداد و نیاکانِ ما رو بیارن جلوی چشممون سر یه انتخاب واحد و البته کابوسی به نام حذف و اضافه!! یه بنده خدای سال اولی ای که فقط بهش 6 واحد رسیده بود!!! محض اطلاع کسانی که نمیدونن باید بگم زیر 12 واحد ترم خود به خود به صورت بسیار جیگری! حذف میشه!! میتونین یه ترم برید تعطیلات!!
یعنی واقعا اینکه میگن خدا نکنه به یکی یه ذره اختیار بدن، با همون جون آدمو میرسونه به لبش، راست گفتن!! میمیری وقتی هر ترم همین بساطه، مثل آدم ظرفیت ها رو تعیین کنی؟! یا اصلا وقتی استاد میگه من مشکلی ندارم و کلاس هم بزرگه، چه مرگتونه که 2 تا 2 تا ظرفیت رو اضافه میکنین؟!! آخرشم نزدیکه 15 نفر ظرفیت کلاس مورد نظر زیاد شدا! ولی باید جون ما رو بگیرن تا اون 15 تا رو زیاد کنن، تو 10 نوبت، هر نوبت یکی و نصفی!! خلاصه اینکه برید خدا رو شکر کنین دم دستم نبودید اون موقع!! خودمم نمیتونم تصور کنم چه بلایی سرتون میومد! راستی میدونید چی خیلی حال میده این وسط؟! اینکه هر ترم دقیقا لحظه ی باز شدنِ پرتال، اینترنتتون تصمیم بگیره قطع شه! کلا لپ تاپ من با مقوله ای به نام انتخاب واحد و حذف و اضافه حال نمیکنه خیلی! هول میشه بچه ام!!