دلم عجیب گرفته بود و هرچی فکر میکردم چی کار کنم که آروم بشم، هیچ کاری به ذهنم نمیرسید. یعنی هر راهی رو امتحان میکردم باز بی فایده بود و آخر تنها چیزی که برام موند سردرد بود! فال حافظی که گرفتم مطابق معمول این مدت کاملا با حال و هوای من جور بود. البته شنیدنش با این صدا یه حس دیگه ای داره ( نمیدونم صدای کیه، شبیه صدای آغاسیه ) ولی خب چون فایل صوتی اش رو ندارم فقط متنش رو میذارم:
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد
گرچه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حق گزاران یاد باد
گرچه صد رودست در چشمم مدام
زنده رود باغ کاران یاد باد
راز حافظ بعد از این ناگفته ماند
ای دریغا رازداران یاد باد
پ.ن. :|||| توضیح لازم ندارد!!
پ.ن.2. راستشو بگید! کدومتون نفرینم کردید که امروز 100 بار مردم و زنده شدم؟! خلاصه اگه مُردم حلالم کنید دیگه!
گفتند زندگی
بار دگر به روی تو لبخند می زند
و ای شاعر رمیده دل، افسون نوبهار
بار دگر به پای دلت بند می زند
این هم بهار
خنده شیرین روزگار
پس کو قرار بخش دل بی قرار من؟
پا می نهم به راه
به امید مهر یار
ای وای بر من و بر دل امیدوار من
سالی دگر گذشت و دریغا که من ز عمر
جز خاطرات تلخ، بری بر نداشتم
در دل نشاندم اخگر عشقش به اشتیاق
بیچاره من که چاره دیگر نداشتم
لبخنده بهار نخنداندم، که من
لبخنده های دلکش او را ندیده ام
بیزارم از نسیم نوازشگر بهار
چون تا کنون نوازش او را ندیده ام
سال گذشته گرچه به غم سوختم، ولی
دیگر در آرزوی نگاهی نسوختم
بی اختیار دل به خیالی نباختم
هر دم در این خیال به راهی نسوختم
امسال، چشم من
دنبال چشم غم زده غم زدای اوست
ور با همه رمیده دلی زنده مانده ام
تنها برای اوست.
منوچهر نیستانی
پ.ن. سال نو با یکی دو روز تاخیر مبارک! امیدوارم سال خوبی داشته باشید :)
کوچیک تر که بودم، لحظه ی تحویل سال، همه ی خانواده، از پدر بزرگ و مادر برزگ گرفته تا خاله و دایی و ...، یه جا جمع میشدیم. قشنگ ترین لحظه ها برام همون لحظه ها بود. دنبال هم دویدن بین اون درختچه های کوتاه... چه دنیای قشنگی بود... تمام عید هم با بچه های خاله و دایی تو سر و کله ی هم زدن، و در آخر روز سیزده بدر مراسم تموم کردن پیک به کمک تمام اعضای خانواده و در صورت لزوم در و همسایه نیز! :دی ( تازه من خیر سرم شاگرد اول کلاس بودم :دی )
کودکی قشنگی داشتم. پر از خاطرات خوب و شیرین. شاید امروز خواهر و برادر من خیلی از امکاناتی که اون زمان من نداشتم رو داشته باشن، ولی لحظه ای به حالشون غبطه نخوردم و نخواستم کودکی من هم مثل اون ها بوده باشه... :)
هرچی کودکی هام شیرین بود، دوران نوجوانی ام پر بود از دغدغه و تنهایی. دورانی که طی اون یاد گرفتم هر کس برای خودش حریمی داره که دلش نمیخواد هیچ کس جز خودش پا توی اون بذاره. دنیایی پر از حس های تلخ و شیرین و گاهی متضاد. سال هایی که خیلی چیز ها به من یاد دادند، تجربه هایی خیلی دوست داشتنی هرچند به قیمت سال ها آشفتگی و تنهایی...
حالا رسیدم به مرز نوجوانی و جوانی ام. دورانی که هم میخوام بگذره و هم نمیخوام. هم میخوام از این بلاتکلیفی و سردرگمی در بیام، هم از چیزی که پیشِ رو دارم یه جورایی میترسم. هرچند میدونم به تعویق افتادنش چیزی رو عوض نمیکنه...
خب، مثلا خواستم در مورد سال تحویل بنویسم!! ولی انگار بیشتر پستم تو مایه های پست روز تولد و اینا شد!! :دی البته خب... اینم یه جور تولده دیگه! :)
*** نوشتن کل پست 5 دقیقه هم طول نکشیدا! ولی الان یه ربعه تو نوشتن 2 تا جمله گیر کردم!! شاید به خاطر اینه که این 2 جمله گفتنی نیستن!! :) ***
سال تحویل برام دعا کنید :) پیشاپیش متشکرم! :دی
پ.ن. اگه انرژی مثبت پستم کمه، خودتون یه کم بهش انرزی تزریق کنید! شرمنده دیگه بیشتر از این در وسعم نبود! :دی
امروز چه از لحاظ جسمی چه روحی انقدر حالم بد بود که 2-3 باری گفتم خدایا بسه دیگه! کات بده بریم پی کارمون!
روزهای آخر ساله، وقتی به این یک سال فکر میکنم میبینم با وجود خوبی هایی که برای من داشت، پر بود از پایان ها و تموم شدن ها... برعکس سال 86 که بیشتر شروع بود. در کل سال خیلی خوبی رو نداشتم. روزهایی پر از عذاب و تنهایی و دلتنگی. و بدتر از همه ی این ها یاد گرفتن اینکه "ماهیت واقعی هرکس اون چیزی نیست که به تو نشون میده". واقعا به این یه جمله رسیدم. در کمال تاسف البته...
یادمه تا همین 6-7 سال پیش، وقتی یه بزرگتری بهم میگفت تو دلت پاکه برای من دعا کن، حرصم میگرفت! یه نگاه به کارهایی که از نظر خودم بد و اشتباه بودن و من مرتکبشون شده بودم میکردم و تو دلم میگفتم "آخه تو مگه از دل من و اشتباهاتم خبر داری که اینو میگی!" ولی این روزها با گذرشون دارن به من نشون میدن همیشه اشتباهات و خطاهایی بزرگتری برای انجام دادن وجود داره. و متاسفانه من یکی هرچقدر بزرگتر شدم اشتباهاتمم بزرگ و بزرگتر شدن :||
حالا کارم به جایی رسیده که گاهی از دعا کردن شرم میکنم! :|
کلا امروز حس و حال خوبی ندارم. فکر کنم هرچی کمتر انرژی منفی بدم بهتر باشه. امیدوارم تا فردا حالم بهتر بشه و بتونم آخرین پست امسالم رو خیلی پر انرژی تر از این حرف ها بنویسم :)
میخوام بنویسما! ولی انقدر خستم اصلا نمیتونم کلمه ها رو سر هم کنم!
پس فعلا همین رو داشته باشید تاااااا |:) ااااااا بعد!!
پ.ن. راستش فکر کنم از عنوان پست مشخصه که موقته و صرفا نوشتم تا مجبور بشم زودتر بیام عوضش کنم! ولی آخه 3 تا کامنت! :))) دلم نمیاد پست رو پاک کنم! :دی
پس شما فعلا عنوان "موقت" رو یه کم کشدااااااااار بخونید تا بعدا حس نوشتن بیاد! :دی
چند ساعت بود که داشتم وجب به وجب خونه رو لپ تاپ به دست دنبال وایرلس میگشتم!! آخرش کلافه شدم لپ تاپ رو گذاشتم رو کابینت آشپزخونه رفتم به کارام برسم. یه ساعت بعد اومدم دیدم ببببببللللههه!! اینجا گویا آنتن میده!! :)))
ولی جالبیش به اینه که جرئت داری یه سانت لپ تاپ رو تکون بده! یهو دین و ایمونش به باد میره و وایرلس بی وایرلس!! :))
بعد یه نکته ی جالب دیگه ای هم که من امروز فهمیدم این بود که ارتفاع رابطه ی مستقیمی با Signal Strength داره!! :)) هرچی از زمین فاصله میگیری بیشتر میشه! یعنی اگه راه داشت من الان بالای یخچال نشسته بودم :)))
یه چیزی هم که این وسط خیلی حال میده اینه که هی بخوای از رپیدشیر دانلود کنی و با یه تکون مثلا فایلی که 2 ساعته با هزار جون کندن دانلودش کردی سر %99 به فنا بره!! :))
خودم میدونم یه کم شاد میزنم امروز و دارم دری وری میگم دیگه نمیخواد به روم بیارید! :دی
پ.ن. همین الان اتفاقی که شرحش در بالا آورده شد افتاد و فایل نازنینم که 97% اش دانلود شده بود نابود شد!! :||| ( الان که خوب فکر میکنم میبینم انقدر ها هم که فکر میکردم خنده دار نیست موضوع!! :| )
پ.ن.2. بالغ بر 50 بار این پست رو ارسال کردم تا بلاخره فرستادش!! دقیقه ای N بار قطع میشه!
( آیکون کندن مو و کوبیدن سر به دیوار )
( آیکون دید زدن اطراف و گذاشتن موها سر جای خود! )
( آیکون نفس عمیق و اسمایلیِ یه خانوم با شخصیت!! )
روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر | خرمن سوختگان را همه گو باد ببر | |
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا | گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر | |
زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات | ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر | |
سینه گو شعله آتشکده فارس بکش | دیده گو آب رخ دجله بغداد ببر | |
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است | دیگری گو برو و نام من از یاد ببر | |
سعی نابرده در این راه به جایی نرسی | مزد اگر میطلبی طاعت استاد ببر | |
روز مرگم نفسی وعده دیدار بده | وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر | |
دوش میگفت به مژگان درازت بکشم | یا رب از خاطرش اندیشه بیداد ببر | |
حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار | برو از درگهش این ناله و فریاد ببر |
پ.ن. چند وقته پرشین گیگ برای آپلود آهنگ اذیتم میکنه. سرور بهتری واسه فضای رایگان سراغ ندارید؟
و من امشب فهمیدم چطور آدم میتونه هالیدی بخونه و اشک تو چشماش جمع بشه!!! اگه کسی خونده باشه این کتاب رو میدونه چقدر سوزناک و غم انگیزه! مخصوصا اون قسمت قانون گاوس اش!!!!
از قدیم گفتن: خواستن توانستن است!!
میگم اگه کسی خونه اش نزدیک امامزاده ای چیزیه فردا بره دخیل ببنده واسه من این امتحان رو بزرگتر مساویِ صفر بشم!
پ.ن. اینطور که بوش میاد انگار هیچ کس نگرفته منظور من رو از این پست و عنوانش! به هر کس که بتونه درست منظورمو بگه به قید قرعه!! یک جایزه تعلق میگیره!