-
به یک آرنیکای نو با قلب در حد آکبند نیازمندیم!! :دی
پنجشنبه 14 آبان 1388 20:02
یه چیزی عجیب روی قلبم سنگینی میکنه. نه اشتهایی به غذا خوردن دارم، نه دست و دلم به انجام دادن یه خروار کاری که رو سرم ریخته میره. حتی مدرسه رفتن صبح هم نتونست چندان تغییری تو حالم ایجاد کنه. موقع برگشتن انقدر تو تاکسی حواسم پرت بود که 3 دور کل شهر رو راننده ی بدبخت گشت تا من رو پیاده کنه! هی یادم میرفت بگم بپیچه!! خونه...
-
ارزشش رو نداشت
سهشنبه 12 آبان 1388 20:30
ارزش ناراحت کردنت رو نداشت. یعنی اصلا منظورم اینی که تو برداشت کردی نبود. هرچند گفته بودم دیگه نمیخوام پستی رو پاک کنم، ولی پاک میکنم این پست رو. شاید از این به بعد میخوام ناراحتی دیگران برام مهم نباشه، ولی هیچ وقت هم دلم نخواهد خواست تا این حد باعث ناراحتی کسی بشم، نه کسی که لحظه های خوبی رو باهاش سپری کردم و چه...
-
رساله در باب میخوای بخواه،نمی خوای هم به جهنم یا "همینم که هستم"
سهشنبه 12 آبان 1388 15:24
توی سلف دانشگاه نشستم، هدفون با صدای خیلی بلندی داره موزیک پخش میکنه، طوری که تقریبا چیزی از همهمه ی اطرافم نمیشنوم. میلی به غذا خوردن ندارم. یه گوشه ی دنج پیدا کردم و به دیوار تکیه دادم. به شکل باور نکردنی ای به هییییچ چیز فکر نمیکنم. به هیچ چیز! احساس تهی بودن میکنم. احساس منگی. اصلا یه جورایی هیچ چیزی رو احساس...
-
وقتی زندگی به آدم فشار میاره! :دی
دوشنبه 4 آبان 1388 00:59
من اگر مینویسم، برای اینه که روزها و ماه ها و سال ها بعد، وقتی به آرشیوم نگاه میکنم و پست هام رو میخونم، احساساتم، دردهام و مشکلاتم و شکل برخوردم باهاشون و حل کردنشون و یا بعضا کنار اومدن باهاشون رو به یاد بیارم. یادم بیاد کی بودم، از کحا شروع کردم و چه چیزهایی من رو به جایگاه فعلی ای که دارم رسوندن. حتی اگر الان...
-
Never regret something that made you smile
جمعه 1 آبان 1388 02:06
نه من میخوام بدونم اگر به این حالت من خود درگیری نمیگن، پس خود درگیری چی میتونه باشه؟! وقتی حرف زدن باهات یه جور عذابه و حرف نزدن یه جور، وقتی روزی 100 بار دستم میره رو دکمه ی ایگنور و باز دو دل میشم، وقتی روزی 100 بار به خودم دروغ میگم و حالت هام رو برای خودم توجیه میکنم و دروغایی به چه بزرگی تحویل خودم میدم، وقتی...
-
رنج بودن...
دوشنبه 27 مهر 1388 23:18
پاتو بردار، دیگه مُرده این دلم... باید بنویسم، پر از حرفم، پر از سکوت، پر از درد، پر از رنج بودن، ولی... گاهی جز این یاورای غریب همیشگی ام، حرف دل رو به کس دیگه ای نمیشه گفت. ببارید تا همیشه که همدم همه ی بی کسی های من هستید...
-
[...]
چهارشنبه 22 مهر 1388 15:59
امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه بشکن قرق را ماه من، بیرون بیا امشب نمیدونم، من انقدر زندگی رو سخت میگیرم یا گاهی واقعا سخت میشه؟! دلم برای بودنت، برای خواستنت، برای داشتنت تا همیشه، عجیب تنگه... حست می کنم، وقتی که آروم آروم دست های نوازشگرت رو روی امتداد گونه ام می کشی و پایین میای. منتظر می مونم، منتظر اینکه کِِی...
-
دوست؟!
یکشنبه 19 مهر 1388 21:59
-میدونی فرق دوست صمیمی با دوست غیر صمیمی چیه؟! -آره خب...دوست صمیمی از دلت خبر داره، دردت رو می فهمه و برای آرامشت و کمک بهت حاضره هر کاری از دستش بر میاد بکنه، ولی دوست غیر صمیمی اینطور نیست، یا حداقل در این حد نیست. -نه دیگه، اشتباهت همین جاست! فرق این 2 تا تو اینه که دوست صمیمی راحت سرش رو بالا میگیره، تو چشمات...
-
متاسفم
شنبه 18 مهر 1388 20:09
های دل ساده ی من! برات از صمیم قلب متاسفم! متاسفم اگر که ساده می بخشی و میگذری و تلخ ترین ها رو فراموش میکنی، اونم از کسانی که جز بدی برات نخواستن و نمیخوان و خیلی ساده بدترین ها رو برات آرزو میکنن! بعضی آدما حتی ارزش این رو هم ندارن که بخوای ازشون متنفر باشی!
-
فراموش شده
شنبه 18 مهر 1388 19:14
به طور اتفاقی الان متوجه شدم هیچ پستی در روز تولدم یا حداقل چند روز قبل و بعدش در موردش نزدم! مثلا 20 ساله شدم و خیر سرم الان وارد یه مرحله ی جدیدی از زندگی ام شدم و همین مزخرفات! دیگه وقتی خودمم انقدر به یاد خودم نیستم، قراره کی به یادم باشه؟! پ.ن. عنوان پست رو با تمام ایهامی که داره میتونید بخونید!
-
کاش بودی...
دوشنبه 13 مهر 1388 20:51
شکستنی شده ام، اعتراف میکنم، اما... خودم میفهمم این روزها چقدر ظریف و شکننده شدم. کوچک ترین رفتارهای اطرافیانم برام بزرگ به حساب میان و از کوچک ترین بی توجهی ها و بی محبتی ها می شکنم. نمیدونم. از پر توقعی منه که از نزدیک ترین کسانم انتظار یک ذره درکم رو دارم، یا...؟ دلم از همه میگیره، بیشتر از کسانی که ازشون بیشتر...
-
باز اول راه و ... حس تلخ نرسیدن!
یکشنبه 12 مهر 1388 19:12
گفتی نترس! دلت قرص باشه که نمی ذارن بی بنزین بمونی وسط بیابون. انقدر بهت بنزین میدن که تا پمپ بنزین بعدی برسی. ولی... ولی حواست باشه! این بنزین واسه رسیدن به پمپ بنزین بعدیه! نه واسه درجا زدن! نه واسه دور خودت چرخیدن! باید یه راست گازش رو بگیری و، بری! وسط این بیابون داغ و بی رحم گیر افتادم! آره، انگار راست میگفتی......
-
حفره ی محبوب من :)
جمعه 3 مهر 1388 11:25
با چه ذوقی به تکه های پازل هم نگاه کردیم و از اینکه تا این حد با تکه های خودمون جور میشن، ذوق کردیم. کنار هم نشستیم و ساعت ها و روزها و ماه ها پازل هامون رو کنار هم چیدیم... گفتم: میترسم از روزی که بری، که این پازل خراب شه، که تکه های خودمم ببری، که کم بیارم... گفتی: اگر برم تکه های خودم رو می برم، نه مالِ تو رو......
-
ماجراهای من و برق 220 ولت!!
پنجشنبه 2 مهر 1388 17:13
سکانس اول: [من، اون وقتا که دوم راهنمایی بودم!!] حوصله ام سر رفته. کسی هم نیست باهاش بازی کنم! خب چه سرگرمی ای از میله های بافتنی مامان بهتر؟! میرم برشون میدارم و مشغول بازی کردن میشم! دارم واسه بیننده هایی که بقیه توهم کافی برای دیدنشون رو ندارن(!) یه چیزایی رو توضیح میدم! خب، میرسیم به مبحث نمیدونم چی چی!! واقعا...
-
به یاد ماجرا جون!! :)
چهارشنبه 1 مهر 1388 00:10
از خانه بیرون میزنم اما کجا امشب شاید تو میخواهی مرا در کوچهها امشب پشت ستون سایهها روی درخت شب میجویم اما نیستی در هیچجا امشب میدانم، آری نیستی اما نمیدانم بیهوده میگردم به دنبالت چرا امشب؟ هر شب ترا بیجستوجو مییافتم اما نگذاشت بیخوابی به دست آرم ترا امشب ها... سایهای دیدم! شبیهات نیست اما، حیف! ای...
-
تنهااااااااایی . . .
یکشنبه 22 شهریور 1388 17:47
تن خسته سوی خانه دلِ خسته میکشم وایا از این حصار دل آزار خسته ام... هر روز بیشتر از روز قبل و روزهای قبل به عمق تنهایی ام پی میبرم. نمیدونم. نمیفهمم. انقدر طرز فکرم و طرز نگاهم به زندگی و عقایدم نایاب و کم نظیره که حتی کسی که فقط بهشون نزدیک باشه هم پیدا نمیکنم؟!! هرچی به آدم ها نزدیک تر میشم، بیشتر میفهمم چقدر ازشون...
-
احیا، سیبری، امام رضا!!
چهارشنبه 18 شهریور 1388 11:15
یه پیکان دهه 50 جلومون ترمز میکنه. با کلی ذوق و شوق که بلاخره یکی پیدا شد راضی شه ما رو ببره حرم!، سوار ماشین میشیم، اونم به مدل همون دهه ی 50 اینا!! یعنی پدربزرگ نی قلیونم خیلی شیک میره تنهایی جلو میشینه! صندلی عقب: من، خواهر بزرگم، مامان، خواهر کوچیکه، مادرجون!!! یه کم که جا به جا میشیم، به مامان میگم: ولی ماشینه...
-
عبور میکنم...
دوشنبه 16 شهریور 1388 14:38
صبا گر چاره داری وقت وقت است که درد اشتیاقم قصد جان کرد... می گذرم، می بخشم، فراموش میکنم، رد میشم... این شده قصه ی هر روز زندگی من! به خودم که نگاه میکنم، تعجب میکنم، که واقعا این منم؟! یکی میگه بزرگ شدی! یکی میگی بی احساس! ولی خودم میگم، فقط دارم طرز فکرم رو تغییر میدم. دارم یاد میگیرم هیچ چیزی انقدر موندنی نیست که...
-
عبور میکنم...
دوشنبه 16 شهریور 1388 14:35
صبا گر چاره داری وقت وقت است که درد اشتیاقم قصد جان کرد... می گذرم، می بخشم، فراموش میکنم، رد میشم... این شده قصه ی هر روز زندگی من! به خودم که نگاه میکنم، تعجب میکنم، که واقعا این منم؟! یکی میگه بزرگ شدی! یکی میگی بی احساس! ولی خودم میگم، فقط دارم طرز فکرم رو تغییر میدم. دارم یاد میگیرم هیچ چیزی انقدر موندنی نیست که...
-
پیله ی تنهایی من (۲)
شنبه 7 شهریور 1388 01:15
امروز حرف قشنگی زدی، عجیب به دلم نشست وقتی گفتی: دل بستگی ها و ثمرات زندگی ات رو از تو می گیرن، برای این که به یاد بیاری اینها موندنی نیستن و زندگی اصلی تو جای دیگه ایه. پست قبلی رو نمیتونم بگم دقیقا در چه حالی نوشتم و با چه افکاری. میدونم برداشت های جالبی ازش نمیشه، ولی امروز تو با حرف هات چیزهایی رو به یادم اوردی،...
-
پیله ی تنهایی من
پنجشنبه 5 شهریور 1388 23:20
یه مدت دور و برت رو شلوغ میکنی، هر روز یه دوست جدید، هر روز یه رابطه ی تازه، تو دوستی ها و روابطت غرق میشی و تمام زندگی ات میشه همین... بعد کم کم، از این همه رابطه ی بی عمق دلزده میشی و شروع میکنی به فاصله گرفتن و محدود کردن دوستانت و عمیق تر کردن روابطت با چند دوست خاص... یه مدت همین جوری میگذره و میگذره، تا این...
-
گله میکنم من از تو ...
چهارشنبه 4 شهریور 1388 04:59
گله میکنم من از تو، از تو که این همه بی رحمی... بعد از این همه مدت، تنها چیزی که تونست من رو دوباره وادار به نوشتن بکنه، همین اشک های تلخ دلتنگی و بی کسی و آهنگ هاییه که شاید هیچی از معنی ترانه هاشون نفهمم، ولی عجیب تو فوران اشک هام موثر بودن! نمیدونم کدوم آلبوم یانیه، ولی هم بارها باهاش احساس آرامش و نشاط کردم، هم...
-
به فیلیسیتی جونم! :)
دوشنبه 5 مرداد 1388 22:59
مدت ها بود سردی ات رو میدیدم و می فهمیدم روز به روز داری ازم دورتر میشی. اوایل گذاشتم به حساب حال بد روحی ات. تا خود اون روز هم که خودت اومدی حرف زدی فکر نمیکردم تا این حد پیش رفته باشی. فکر نمیکردم تا این حد اشتباه کرده باشم. فکر نمیکردم تا این حد در حق دوستی مون بد کرده باشم :| من در برابر سکوت تو سکوت کردم به حساب...
-
از هر در نامه!
پنجشنبه 1 مرداد 1388 21:23
1. احساس خستگی و کوفتگی در اقصی نقاط بدنم من جمله سر، گردن، کتف ها، دست ها، کمر، پاها و ... (!!) دارم! کلا یه حس سرزندگی و شادابی خاصیه! اگه بدونید! 2. یه خرواااااااار کار ریخته سرم و هر کسی که به نوعی (!) از کنارم رد میشه یکیش رو میندازم گردنش!! خلاصه حواستون باشه از کجا دارید رد میشید!! 3. باید یه متن در زمینه ی...
-
گاهی که دلتنگی امانم را می بُرد...
شنبه 27 تیر 1388 02:12
من از عبور جمعه ها، از بوی تنهایی پُرم...
-
از خود خبرم چون نیست...
جمعه 19 تیر 1388 16:52
آخر ز چه گویم هست، از خود خبرم چون نیست؟ وز بهر چه گویم نیست، با وی نظرم چون هست؟! دستی نامرئی به قلبم چنگ می اندازه و فشارش میده. احساس میکنم چنان فشرده شده که هر لحظه ممکنه منفجر بشه. یه حس عجیب تری تو گلوم هست که نفس کشیدن رو برام از سخت هم سخت تر میکنه. پشت سر هم پلک میزنم و اشک های بی اراده ام رو پس میزنم. نه. من...
-
شکستنی شده ام...
پنجشنبه 11 تیر 1388 10:25
نشسته اند ملخ های شک به برگ یقینم ببین جه زرد مرا می جوند، سبزترینم! ببین چگونه مرا ابر کرد، خاطره هایی که در یکایکشان، می شد آفتاب ببینم شکستنی شده ام، اعتراف می کنم، اما ز جنس شیشه ی عمر توام، مزن به زمینم برای پر زدن از تو، خوشا مرام عقابان کبوترانه چرا باید از تو دانه بچینم؟ نمی رسند بهم دست اشتیاق من و تو که تو...
-
در زمین زبان حق بریده اند، حق زبان تازیانه است...
یکشنبه 31 خرداد 1388 18:28
1. به احتمال زیاد طی چند روز آینده به دلایل شخصی یک سری از پست های وبلاگ رو حذف یا ویرایش میکنم! فکر کنم به خاطر به هم ریختگی های چند ماه اخیرم زیادی نوشته هام خصوصی و شخصی شدن و هرچند آدرس وبلاگ رو فقط کسانی از دوستانم دارن که بهشون اعتماد دارم و قبولشون دارم ولی ترجیح میدم اشخاص خاصی (یا شخص خاصی!!) این دست نوشته ها...
-
چرت و پرت نوشت!!
چهارشنبه 27 خرداد 1388 23:00
س.ن. فکر کنم از عنوان پست به طور کامل مشخصه که من به بیماری "خود تخریبی مزمن" دچار شدم! انقدر این چند وقت بابت انتخابات و جریاناتی که به دنبالش پیش اومد اعصابم خورده و دارم سایت ها و خبرگزاری ها رو زیر و رو میکنم - به لطف صدا و سیمای عزیز که اصلا جانبدارانه عمل نمیکنه – فرصت آپ کردن وبلاگ رو پیدا نکردم. یا...
-
در به در نامه !!
جمعه 15 خرداد 1388 17:01
1. این منم به تنگ آمده از هجوم بی امان روزها و لحظه ها، و بی خبر مانده از هدف ها و آرمان ها، اسیر واژه هایی خُرد و الفاظی بی معنی، در گریز از روزمرّگی، که در تلاشی بی انجام برای زیستن - آن چُنان که باید - ره به ناکجا می جویم... 2. شب مهتابه و چشمام بازم از یادِ تو خیسه دیگه عادت شده با بغض، واسه ی تو می نویسه کاش می...