-
احساساتِ زنده به گور شده!
شنبه 10 اسفند 1387 21:58
امشب دلم عجیب گرفته. چراش رو هم میدونم و هم نمیدونم! از گذر این روزهای تکراری دلگیرم. از زنده به گور کردن احساساتم. از تلقین هر روز جمله ی تکراری "این نیز بگذرد...". آره! میگذره، ولی چه جوری؟ فقط خدا داند و این دلِ صبور و نجیب! متاسفانه امشب هوای گریه بیشتر با منه تا هوای نوشتن! میرم که از تنهایی ام نهایت...
-
کم تحمل!
جمعه 9 اسفند 1387 01:23
نمیدونم چرا بعضی ها فکر میکنن من آدم کم تحملی هستم و زود کم میارم! در صورتی که تو این یه سال و خورده ای هر نقص و اشکالی تو خودم پیدا کرده باشم، این ویژگی مثبت رو هم پیدا کردم که واقعا وقتی تو شرایطش قرار میگیرم، میتونم تا چه حد بیشتر از چیزی که خودم فکرشو میکنم تحمل کنم و کنار بیام و مقاومت داشته باشم. احتمالا دلیل...
-
حسادت!!
چهارشنبه 7 اسفند 1387 00:00
ذهنم داره در برابر چیزهایی که تو همین نیم ساعت فهمیدم، ارور میده! چقدر بهت حسادت میکنم! بیشتر از همیشه! خوش به حالت واقعا! چی بگم؟! خوش بخت بشی... تو لیاقتش رو داشتی و من نداشتم؟! شایدم سرنوشت بهتری در انتظارمه. فقط میدونم تو درست انتخاب کردی ولی من... نه!
-
گفتند زندگی، بار دگر به روی تو لبخند میزند...
یکشنبه 4 اسفند 1387 03:13
همیشه یکی از آرزوهام این بوده که یاد بگیرم، زندگیِ عاطفی، بخشی از زندگیِ منه، نه همش! و نباید خیلی ساده همه چیزم رو تحت الشعاع قرار بده. مسلما گفتن اینکه: اوکی هرجی بوده گذشته، الان زندگیِ تازه ای رو شروع کن، ساده است! ولی عمل کردن بهش به این سادگی ها هم نیست! اما خب خودم خوب میفهمم دلیل این همه اذیت شدنم و بیخوابی ها...
-
لبریزم از حس تمام دیروزها...
شنبه 3 اسفند 1387 02:23
پُرم از خاطراتت، لبریز از حس دیروز ولی... تهی از حضورِ مهربونت... :) ادامه ندارد!! پ.ن. خودمم دقیق نمیدونم مخاطبم کیه! خیلی کنجکاو نشید!!
-
آرزوهای محال!
جمعه 2 اسفند 1387 00:24
هر وقت خواستم فکر کنم با وضعیتم کنار اومدم، یا چقدر نسبت به اتفاقات زندگی ام محکم و شکست ناپذیر شدم، همچین خدا زده تو گوشم که تو هنوز هیچی نیستی، که دلم به حال خودم سوخته! آره! خسته ام، انقدر که دلم میخواد چشم هام رو ببندم و وقتی بازشون میکنم این دنیا تموم شده باشه! دلم میخواد بلند بلند گریه کنم! از این گریه های بیصدا...
-
بی هدف
پنجشنبه 1 اسفند 1387 02:39
عجیب شب و سکوت و تنهایی اش رو دوست دارم. با اینکه خیلی وقت ها تمام طول روز رو هم تنهام، و از سر و صدای خیابون هم در امانم، ولی نمیدونم چرا شب برام یه چیز دیگه است! این روزها جزو آروم ترین و بی دغدغه ترین روزهای این چند ماهمه، ولی به شکل نافرمی احساسِ کمبودِ دغدغه و دلمردگی پیدا کردم. خودم میفهمم چقدر لحظه هام بی هدف...
-
بگذار تا بمیرد...
سهشنبه 29 بهمن 1387 01:02
1. میگم کنار اومدم با این وضعیت؟! میگم عادت کردم بهش؟! میگم تنهایی چقدر لذت بخشه؟! میگم... اوکی! دروغ میگم!! من میگم! تو چرا باور میکنی؟! تو چرا باور میکنی به این سادگی ها میشه باهاش کنار اومد و دلتنگ نشد!؟ به همه هم که دروغ بگم، به خودم که نمیتونم دروغ بگم! خودم که میدونم حال و روزِ خودم رو! خودم که از دلم خبر دارم!...
-
زامبی!
جمعه 25 بهمن 1387 00:50
مُردن یا مُرده زیستن؟ مسئله این است! پ.ن. میشه یکی به من بگه چرا با اینکه من این آهنگ وبلاگ رو autostart اش رو false کردم، بازم autorun میشه؟! پ.ن.2. نتیجه ی اخلاقی 1: اُپرا موجودی بس باقالی میباشد! نتیجه ی اخلاقی 2: مطمئنا کسی که باز هم این موجودِ باقالی را تحمل میکند، از خودِ این موجود باقالی تر میباشد! نتیجه ی...
-
این صبر تلخ لبریز...
یکشنبه 20 بهمن 1387 22:43
1. تکرار لحظه های بی عشق و شوق کافیست سر میرود سرانجام این صبر تلخ لبریز... 2. از دست این سیستم مسخره ی ثبت نام تو دانشگاه عزیزمون، من بلاخره سکته میکنم! میدونم! 600 نفر میخوان یه درس رو بردارن، اون وقت کل ظرفیت کلاس به 40 نفرم نمیرسه! و مسلما هم نمیشه تو چند تا گروه ارائه بدنش!! کلا فکر کنم خیلی حال میده از صبح تا شب...
-
برای تو می نویسم...
شنبه 19 بهمن 1387 20:27
اگه مینویسم برای این نیست که حرفی برای گفتن دارم، برای اینه که بدونم هستم هنوز! زنده ام! دارم نفس میکشم! برای روزهایی مینویسم که میرسند و ممکنه فراموش کنم حال و روزِ این روزهام رو. مینویسم برای آرنیکای آینده، تا به یاد بیاره چه اشتباهاتی کرده، چه چیزهایی رو تجربه کرده، چه لحظه هایی با تلاش برای ندید گرفتنِ اشک هاش،...
-
من گم شدم! :(
جمعه 18 بهمن 1387 21:39
منی که سال به سال برایِ نمونه! هم که شده یه دونه فیلم نمیبینم، تو این 2، 3 روز بالغ بر 18 ساعت فیلم دیدم! که البته مطمئنا تا قبل از خواب 20 ساعت میشه! واقعا میشه ازم توقع داشت حتی اراجیف نامه هم که شده بنویسم؟! اینجاست که آدم می فهمه اعتیاد چه بلایِ خانمان سوزیه! البته تنهایی هم عامل مهمیه ها! خب صبح تا شب که نمیشه با...
-
رنجِ رفتن
پنجشنبه 17 بهمن 1387 20:42
من رنجِ توام میدانم میدانی اگر بمانم رنجِ گندیدن اگر بیایم رنج تنهایی را با خود دارم ای عشق ای بهار تمامیِ رنج ها سزایِ من است اما یک رنج، در دلِ من شور میزند رنجِ من، رنجِ من نیست من رنجِ توام میدانم میدانی ع.ص
-
میخوام تنها باشم، فقط همین!
چهارشنبه 16 بهمن 1387 14:53
پر شدم از شک، تردید، سردرگمی، خستگی !! یه صدایی داره تو گوشم فریاد میزنه میگه کاری که داری میکنی اشتباهه! خودمم میدونم دارم اشتباه میکنم، ولی نمیدونم چطور باید از این چاهی که توش افتادم خلاص بشم! و چطور حسم رو به دیگران بفهمونم و کاری کنم که بتونن حالم رو درک کنن. توقع ندارم کسی بفهمه حالمو، ولی کاش میفهمیدن... میخوام...
-
خواب بعد از ظهر!
سهشنبه 15 بهمن 1387 00:30
الان نیم ساعته هی دارم حساب میکنم ببینم دقیقا چقددددددرررررررر خوابیدم، ولی به نتیجه نمیرسم!! یعنی باورم نمیشه!! فکر کنم از همون 5 اینا بود که خوابیدم تا الان که 12 نصفه شبه!! خب اینم یه مدل خواب بعد از ظهره دیگه!! بعد نکته ی قابل توجه اش اینکه نه ناهار خوردم، نه شام! اصلا هم احساس گرسنگی نمیکنما!! ولی فکر کنم برای...
-
هوای تک نفره!!
یکشنبه 13 بهمن 1387 20:00
س.ن. یه بارم که بلاگ اسکای با من لج نکرد، اُپرا هنگید و پستم مجدداً پرید!! عجب هوای فوق العاده ایه! انقدر فوق العاده که نیم ساعت با خودم کلنجار برم که از هفت تیر تا میدون انقلاب رو پیاده بیام یا نه! و البته آخرش رسیدن اتوبوس تمام افکارِ شومم رو از ذهنم بپرونه! :دی اصلا کی گفته این هوا ها 2 نفره است؟! اصلا اینطور نیست!...
-
هوای تک نفره!!
یکشنبه 13 بهمن 1387 19:24
س.ن. یه بارم که بلاگ اسکای با من لج نکرد، اُپرا هنگید و پستم مجدداً پرید!! عجب هوای فوق العاده ایه! انقدر فوق العاده که نیم ساعت با خودم کلنجار برم که از هفت تیر تا میدون انقلاب رو پیاده بیام یا نه! و البته آخرش رسیدن اتوبوس تمام افکارِ شومم رو از ذهنم بپرونه! :دی اصلا کی گفته این هوا ها 2 نفره است؟! اصلا اینطور نیست!...
-
اراجیف نامه1 !!
شنبه 12 بهمن 1387 01:10
س.ن. خیلییی حال میده یه ساعت کلی دری وری بنویسی، بعد وقتی دکمه ی انتشارِ پست رو میزنی، پیغام بده: اتمام زمان استفاده!!! میگی نه؟ امتحان کن!! اگه بگم این ده روز تعطیلی بعد از امتحانات طوری گذشت که اصلا نفهمیدم چی شد، خیلی بیراه گفتم!! چون بی اغراق هر لحظه اش برام به اندازه ی چند روز کِش اومد! و البته خیلی حال میده نیز!...
-
تاوانِ دلسوزی...
جمعه 11 بهمن 1387 06:58
پر شدم از حرف هایی نگفتنی! حرف هایی که شاید بارها گفته شد ولی هیچ وقت شنیده نشد... هرچه با تو کردم، روزگار بدترش رو به سرم آورد، ولی به تمام اعتقاداتم قسم، هیچ وقت نسبت به کسی انقدر بی رحم و بی تفاوت نبودم... تا کی باید تاوان دلسوزی ها و دل نازکی هام رو پس بدم؟ نمیدونم! دیگه چی بگم از حس هایی که گفتنی نیست؟؟ ... پ.ن....
-
کآرامِ جانم می رود...
پنجشنبه 10 بهمن 1387 04:59
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود...
-
احساس سبکی، آرامش
پنجشنبه 10 بهمن 1387 01:45
احساس سبکیِ عجیبی میکنم. آرامشی که مدت ها بود گمش کرده بودم، امروز با حرف هات بهم برگردوندی. میدونم نمیتونم جبران کنم، فقط میتونم بگم یه دنیا ممنونم ازت. علامت سوال های بزرگی که تمام این مدت آزارم میداد، شک ها و تردید هام، تناقضاتی که عذابم میداد، خیلی هاشون برام قابل درک شدن. حالا احساس میکنم میتونم از یه دیدِ دیگه...
-
خسته ام...
سهشنبه 8 بهمن 1387 08:19
از تمام لحظه های بی تو سیرم! به من نگاه کن! این بود تمام چیزی که تونستی بهم بدی!!؟ چه ساده باور کردم این بازیِ همیشگی رو ... پ.ن. خودم میدونم قالبم خیلی قشنگه! نمیخواد تعریف کنید ازش!!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 بهمن 1387 08:16
از تمام لحظه های بی تو سیرم!!
-
:|
دوشنبه 7 بهمن 1387 21:11
اعصابم به شدت خورده! سفری که سال ها آرزوی رفتنش رو داشتم، حالا به خاطر لجبازی یه آدم نمیتونم برم!! واقعا گاهی چقدر این آدم برزگا بچه میشن!! نمیدونم چی بگم! ولی مطمئنم اگه خدا بخواد حتما جور میشه. مطمئنم. برام دعا کنید... پ.ن. دوستان عزیزم! فدای شکلِ ماهتون بشم!! من "آرنیکا" جون هستم!! نگید اون اسم کذایی رو...
-
شروعی دوباره!
دوشنبه 7 بهمن 1387 01:36
خب، بلاخره به توصیه ای که بهم شده بود عمل کردم و به اینجا نقل مکان کردم! عوض شدن محیط بلاگ نویسی برام بد نیست. اون فضا برام یادآور چیزهایی شده که نمیخوام صبح تا شب جلو چشمم رژه برن! دلیل دیگه ای هم که خواستم محیط بلاگ نویسی ام عوض بشه، این بود که زیادی داشتم شناخته میشدم! ترجیح میدم جایی بنویسم که فقط افرادی که خودم...