ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

کاش بودی...

شکستنی شده ام، اعتراف میکنم، اما... 

 

خودم میفهمم این روزها چقدر ظریف و شکننده شدم. کوچک ترین رفتارهای اطرافیانم برام بزرگ به حساب میان و از کوچک ترین بی توجهی ها و بی محبتی ها می شکنم.  

نمیدونم. از پر توقعی منه که از نزدیک ترین کسانم انتظار یک ذره درکم رو دارم، یا...؟ 

دلم از همه میگیره، بیشتر از کسانی که ازشون بیشتر توقع دارم. خیلی رفتارها دلم رو میشکنه و فکرم رو تا هزاران ناکجا آباد میبره، ولی به روی خودم نمیارم. صبح تا شب دارم رفتارها رو برای خودم توجیه میکنم. هی با خودم دعوا میکنم که چرا انقدر حساس شدم. ولی این تاثیری رو اثری که این رفتارها و برخوردها رو من میذارن، نداره. دور میشم ازشون و دورتر. این دقیقا همون چیزیه که با رفتارهاشون میخوان به من بفهمونن. من اصراری به تحمیل خودم به کسی نداشتم و ندارم... 

اگر کسی بود که تو این دنیا برای من به واژه ی "دوست" نزدیک باشه، تو بودی. نمیدونی امروز وقتی برات میگفتم حال و روزم رو، چقدر آروم میشدم، از حزنی که تو صدات میدیدم و میفهمیدم چقدر حالم برات مهمه، مثل تمام روزهای با هم بودنمون، کاش هنوزم پشت همون نیمکت ها می نشستیم و وقتی دلم می لرزید و فشرده میشد، دست های تو رو تو دست هام می گرفتم تا از گرمای بی نظیرش آروم بگیرم. کاش اینجا بودی الان. کاش... :( 

این روزا، تک تک حرف ها، نگاه ها، لحن ها، کوچک ترین تغییر حالت ها، از نگاهم دور نمی مونه. تک تکشون، مثل خنجر فرو میره تو این قلب تیکه پاره. کاش ذره ای از محبت و علاقه ای که نسبت به دیگران نشون میدی، تو رفتارت با من بود تا بفهمی چیه که تو برخوردات آزارم میده و روز به روز و لحظه به لحظه ازت دورترم میکنه... 


دیشب برای اولین بار، حس نفرت از تو و بدخواهی برای تو رو، با تمام وجودم لمس کردم! حس خوبی نبود، اصلا خوب نبود، ولی فکر کنم لیاقت این رو بیشتر از اون همه علاقه داشته باشی.


پ.ن. میخواستم آهنگ پایین رو کاملش رو آپلود کنم، ولی پرشین گیگ باز نمیشه :-؟؟ 

باز اول راه و ... حس تلخ نرسیدن!

گفتی نترس! دلت قرص باشه که نمی ذارن بی بنزین بمونی وسط بیابون. انقدر بهت بنزین میدن که تا پمپ بنزین بعدی برسی. ولی... ولی حواست باشه! این بنزین واسه رسیدن به پمپ بنزین بعدیه! نه واسه درجا زدن! نه واسه دور خودت چرخیدن! باید یه راست گازش رو بگیری و، بری! 

وسط این بیابون داغ و بی رحم گیر افتادم! آره، انگار راست میگفتی... 

اینجا، بیابون بی انتهای زندگی منه! هرچی بیشتر گاز میدی واسه خلاصی ازش، بیشتر و بیشتر تو این شن ها فرو میری... 


پ.ن. با اجازه ی یک محمد عزیز، از رو سرور خودش میذارم این آهنگ رو، حس آپلود کردنش نیست: 

 

دلنوازان - علی لهراسبی 


پ.ن. قالبم قشنگه؟!

حفره ی محبوب من :)

با چه ذوقی به تکه های پازل هم نگاه کردیم و از اینکه تا این حد با تکه های خودمون جور میشن، ذوق کردیم. کنار هم نشستیم و ساعت ها و روزها و ماه ها پازل هامون رو کنار هم چیدیم... 

گفتم: میترسم از روزی که بری، که این پازل خراب شه، که تکه های خودمم ببری، که کم بیارم... 

گفتی: اگر برم تکه های خودم رو می برم، نه مالِ تو رو...

رفتی، تکه های خودت رو بردی که هیچ، چندتا از تکه های منم کم شد... 

حالا من موندم و یه روح تکه پاره و آواره و جای خالی تکه های پازل تو، که بیشتر از تمام روزهای گذشته ی بی تو، حضور خودشون رو به رخ من می کشن...

زخمی که زدی کاری بود، هر روز هم که میگذره عمیق و عمیق تر میشه. هر روز که بیدار میشم، مثل مادری که چشم هاش به دنبال کودکشه، اولین کاری که میکنم اینه که به حفره ی عمیق قلبم و روحم نگاه کنم تا مطمئن شم هنوز سر جاش هست! که مطمئن شم اگر تمام خوشی های دنیا رو تونستی ازم بگیری، اگه هستی و زندگی و شادی رو تونستی ازم بگیری، این رو نمیتونی. که مطمئن شم با ارزش ترین چیزی که تو دنیا دارم، تنها سندی که مُهر تائیدی به واقعی بودن خاطراتمه، دلیلی بر خیالی نبودنِ توئه، حفره ی همیشگی قلبم و روحم، به عمق تمام لحظه های بی تو، هنوز پابرجاست...

آوارگیِ روحِ من، اون چیزی نبود که تو قولش رو داده بودی، نبود... 

 

تنهایی ام را با تو قسمت میکنم، سهم کمی نیست 

گستـــرده تر از عــالمِ تنــهایی من، عالمی نیست...

ماجراهای من و برق 220 ولت!!

سکانس اول: 

[من، اون وقتا که دوم راهنمایی بودم!!] 

حوصله ام سر رفته. کسی هم نیست باهاش بازی کنم! خب چه سرگرمی ای از میله های بافتنی مامان بهتر؟! میرم برشون میدارم و مشغول بازی کردن میشم! دارم واسه بیننده هایی که بقیه توهم کافی برای دیدنشون رو ندارن(!) یه چیزایی رو توضیح میدم! خب، میرسیم به مبحث نمیدونم چی چی!! واقعا بهترین کاری که میشه با دو تا میله ی دراز و آلمینیومی کرد، چیه؟! معلومه! دو تا سوراخ پیدا کنی اون دو تا رو بکنی توش!! و چه جایی بهتر از پریز برق؟!!   

میله ی اول رو میکنم تو و همزمان توضیحات لازم رو برای بیننده ها میدم! میله ی دوم رو ... جیییییییییییییییییییییییییییغ!!  

 

سکانس دوم: 

[8 سال بعد از سکانس اول! یه کم قد و قواره و قیافه ام فرق کرده، ولی بالاخونه هه کماکان اجاره ست!

مجددا حوصله ام سر رفته! (دقت کردین همیشه بدبختیا از همین نقطه شروع میشه؟!) کسی هم نیست بچزونمش سر حال بیام! خب، چی کار میشه کرد؟! آهان! این سه راهی مون دیشب قطع شد انگار! حس برق کاریم گل میکنه!  

 

5 دقیقه بعد: من و جعبه ابزار دایی و سه راهی!

مثل جراح های اتاق عمل دارم با دقت دل و روده ی سه راهی رو میریزم بیرون! خب، این سیمه که وصله، اینم که وصله، اه اینو چرا به اینجا لحیم کردن؟! (آیکون به ضرب زور و چاقو جدا کردن سیم از لحیم!!) حواسم هست بنا به تجربه های گذشته(!)، قبل از باز کردن سه راهی از برق جدا کنمش، ولی خب... وقتی آدم بخواد هم برق کاری کنه هم چت، آخرش یه بار این وسطا یادش میره از برق بکشتش...  

این دفعه رو شانس میارم و دکمه ی سه راهی خاموشه، فقط یه کم مور مورم میشه!  

یک ساعت بعد: نه من از رو نمیرم!! زندایی چی میگه؟! گفت تو نمیتونی ها! نه ضایع میشم! نه من میتونم!!

2 ساعت بعد: من و پیچ گوشتی و سه راهی و چاقو و چسب!! 

(اه اینا با این جعبه ابزارشون! چرا سیم چین نداره؟! اشکال نداره با چاقو میبرم...) 

2 ساعت و 10 دقیقه بعد: آیییییییییییییییی!! :((((( (آیکون بریدن دست به اندازه ی یه متر و سه چارک! و فوران خون!) 

3 ساعت بعد: من و دست باندپیچی شده ام و پیچ گوشتی و سه راهی! 

خب دیگه! دیگه حله! درست شد! بذار اینو بزنم به برق... جیییییییییییییییییییییییییییییییییغ!!  

(این دفعه دیگه خودِ خودِ 220 ولتش بود! چون دستم به سیمی خورد که تو پریز بود!

 

سکانس سوم: 

(100 بار بهت گفتم تو کاری که بلد نیستی فوضولی نکن!) 

توووووووووبه میکنیییییییم!! 

 

سکانس چهارم: 

هنوز که اتفاق نیوفتاده که بخوام بنویسمش! ولی مطمئن باشید نه دفعه اولم بوده نه بار آخرم! اگه من، منم، که خودم رو خوووب میشناسم!  

 

پ.ن. نشسته منو نیگا میکنه! بچه پاشو برو صدقه بده بلا ازم دور شه!

به یاد ماجرا جون!! :)

از خانه بیرون می‏زنم اما کجا امشب

شاید تو می‏خواهی مرا در کوچه‏ها امشب

پشت ستون سایه‏ها روی درخت شب

می‏‏جویم اما نیستی در هیچ‏جا امشب

می‏دانم، آری نیستی اما نمی‏دانم

بیهوده می‏گردم به دنبالت چرا امشب؟

هر شب ترا بی‏جست‏وجو می‏یافتم اما

نگذاشت بی‏خوابی به دست آرم ترا امشب

ها... سایه‏ای دیدم! شبیه‏ات نیست اما، حیف!

ای کاش می‏دیدم به چشمانم خطا امشب

هر شب صدای پای تو می‏آمد از هر چیز

حتی ز برگی هم نمی‏آید صدا امشب

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه

بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب

گشتم تمام کوچه‏ها را یک نفس هم نیست

شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب

طاقت نمی‏آرم تو که می‏دانی از دیشب

باید چه رنجی برده باشم بی‏تو تا امشب

ای ماجرای شعر و شب‏های جنون من

آخر چگونه سر کنم بی‏ماجرا امشب؟

 

محمدعلی بهمنی 

 

 

بین شاعران معاصر شاید من به هیچ کس به اندازه ی بهمنی علاقه نداشته باشم. شاعری که با وجود طبع فوق العاده اش در شاعری و غزل متاسفانه اونطور که باید و شاید شناخته شده نیست. 

این شعر، مخصوصا چهار مصرع پایانی اش، برای من دنیایی از خاطرات از گذشته هایی که چندان دور نیست به همراه میاره. خاطراتی که تلخی و شیرینی شون به شکل عجیبی غیر قابل تفکیک و جدایی ناپذیره! :)  

در ضمن شنیدن این شعر با صدای ناصر عبداللهی هم برای من چندان خالی از لطف نبود. متاسفانه الان به لینکش دسترسی ندارم ولی پیشنهاد میکنم حتما برای یک بار هم که شده گوش کنید :) 

 

پ.ن. آهنگی که متنش رو در بالا گذاشتم، با صدای ناصر عبداللهی به اسم "ماه من" میتونید از اینجا گوش کنید.

تنهااااااااایی . . .

تن خسته سوی خانه دلِ خسته میکشم 

وایا از این حصار دل آزار خسته ام...

 

هر روز بیشتر از روز قبل و روزهای قبل به عمق تنهایی ام پی میبرم. نمیدونم. نمیفهمم. انقدر طرز فکرم و طرز نگاهم به زندگی و عقایدم نایاب و کم نظیره که حتی کسی که فقط بهشون نزدیک باشه هم پیدا نمیکنم؟!! هرچی به آدم ها نزدیک تر میشم، بیشتر میفهمم چقدر ازشون دورم، چقدر دنیام ازشون جداست... 

دلم میگیره. بیشتر از همه از نزدیک ترین کسانم. از اینکه هرچی تلاش میکنم این فاصله های لعنتی رو از بین ببرم، برعکس روز به روز بیشتر و بیشتر میشن، روز به روز دورتر و دورتر... 

خسته شدم بس که رفتارای اطرافیانم رو برای خودم توجیه کردم. خسته شدم بس هر بار که باورهام ازشون زیر سوال رفته، هر بار که تمام تلاش هام برای ندیده گرفتن فاصله ام باهاشون به باد رفته، هی با خودم کلنجار رفتم، هی سعی کردم موجه جلوه بدم کارشون رو، دیگه خودمم کم اوردم، خسته شدم بس که به خودم دروغ گفتم!! 

به طرز وحشتناکی احساس تنهایی میکنم. آره، تنهام. تنهاتر از تمام این سال ها. تنهاتر از تمام روزهایی که پشت سر گذاشتم. همه رو ازم میگیری که تو رو ببینم؟ میگیری که بفهمم کسی جز تو برام باقی نمی مونه؟ که به یاد بیارم فقط تویی که میفهمی حالم رو، و هیچ وقتِ هیچ وقت تنهام نمیذاری...؟

هیچ کس نیست که تمام قطعه های پازلش با من جور باشه. هر کسی که هست، بلاخره چند تا قطعه اش با من کلی فرق داره! خستم از این همه تنهایی. خستم...

احیا، سیبری، امام رضا!!

یه پیکان دهه 50 جلومون ترمز میکنه. با کلی ذوق و شوق که بلاخره یکی پیدا شد راضی شه ما رو ببره حرم!، سوار ماشین میشیم، اونم به مدل همون دهه ی 50 اینا!! یعنی پدربزرگ نی قلیونم خیلی شیک میره تنهایی جلو میشینه! صندلی عقب: من، خواهر بزرگم، مامان، خواهر کوچیکه، مادرجون!!! یه کم که جا به جا میشیم، به مامان میگم: ولی ماشینه خیلی بزرگ تر از چیزی که به نظر میاده هاااااا!! 


تو صحن باب الجواد (نمیدونم اسم خود صحن رو! این اسم ورودیشه انگار!) نشستیم، وسط مراسم قرآن سر گرفتن! این سیمم لامصب وصل شده دیگه جدا بشو نیست! مقنعه ام رو کشیدم پایین تر که جلوی صورتم رو بگیره و همچین تو حال و هوای روحانی دارم دست و پا میزنم که میبینم خواهرم داره پشت سر هم میزنه به شونه ام، که آرنی پاشو! پاشو همه بلند شدن!! با اکراه سرم رو میارم بالا، میبینم ملت همه بلند شدن برگشتن طرف ما!! میبینم که بللللللللللللله! گویا رسیدن به امام رضا! دارن باهاشون چاق سلامتی میکنن!! حالا اون وسط همه چشم های اشکبار و اندوهگین و اینا! من و خواهرم هر و هر داریم میخندیم به ضایع شدگی مون!! (توضیح: رو به قبله نشسته بودیم و ضریح پشت سرمون بود! :دی)


مشهد لامصب عین سیبری شب هاش سرده! به خدا ما فکر میکردیم داریم تابستون میایم مشهد!! نه چله ی زمستون! 

کل لباس گرمی که با خودم اوردم، یه کت نازک بود که واسه روز مبادا!! بود! نگو اینجا کلا شب هاش شب های مباداست!! 

هرچی داریم در بر میکنیم، واسه مراسم احیا میریم حرم. اولاش به پیشنهاد خواهر عزیزم به سرما فکر نمیکنم!! و تصور میکنم که چقدر گرممه الان!! که یهو صدای به هم خوردن دندونام من از اعماق تصوراتم میکشه بیرون! هرچیزی که ممکنه به نوعی دور بدن پیچیده بشه، اعم از چادرنماز مادرجونم و سجاده(!) و ... (دیگه خودت برو تا آخرش!) رو به دور خودمون میپیچیم. خواهرم برمیگرده میگه: مامان الان میشیم همون مریضایی که شبای قدر دعاشون میکننا!! :)) 


پ.ن. در مورد انتخاب واحدم هم چون الان اصلا اعصابش رو ندارم بعدا یه پست جدا میزنم! :-l 

عبور میکنم...

صبا گر چاره داری وقت وقت است 

که درد اشتیاقم قصد جان کرد... 

 

می گذرم، می بخشم، فراموش میکنم، رد میشم...

این شده قصه ی هر روز زندگی من! 

به خودم که نگاه میکنم، تعجب میکنم، که واقعا این منم؟! 

یکی میگه بزرگ شدی! یکی میگی بی احساس! ولی خودم میگم، فقط دارم طرز فکرم رو تغییر میدم. دارم یاد میگیرم هیچ چیزی انقدر موندنی نیست که جوری بهش دل ببندم که دل کندن ازش، انقدر زجرم بده و لحظه هام رو با سیاهی و اشک یکی کنه. اگه این اسمش بزرگ شدنه، آره، دارم بزرگ میشم! اگه اسمش بی احساسیه، آره! تمام اون احساسات رو به ازای عدم نفرتم از کسی که یه روز دین و دنیای من بود، فروختم! هرچی به چیزی بیشتر بها بدی، آخرش مجبوری تاوان سنگین تری برای از دست دادنش بپردازی! امیدوارم ارزش تمام این 2 سالی رو که هرچند خوشی هاش کم نبود، ولی تو شاهدی چقدر دردناک بود، داشته باشی...   

هنوز که هنوزه، بعد تمام این مدت، بعد تمام خودخواهی های بی نظیرت!، بعد تمام عذابی که خودم به خاطرت به خودم تحمیل کردم، سخت بود گفتن اون حرف ها بهت، سخت بود شکستن باورهام و زیر پا گذاشتنشون و باور اینکه، این، تمام احساس من به توئه...

جدا میکنم بند بند وجودم رو از دل بستگی هام. از دل بستگی به چیزا و کسایی که ضمانتی به بودنشون و موندنشون نسپردن!  جدا میکنم و به تو پیوندشون میزنم... 


پلی تکنیکی ام، درست. عاشق هرچی پلی تکنیکی با معرفتم، درست! ولی میخوام سر به تن مسئولین و دست اندرکاران برنامه ریزی واسه پروسه ی محیر العقول انتخاب واحدش نباشه!! 

به خدا حتی اون دانشگاه شریفم که معمولا تو امکانات و استاد آدم وارانه از ما بدبخت تره، انتخاب واحدشون انقدر مسخره نیست! واسه هیچ بنی بشر غیر پلی تکنیکی ای قابل درک نیست وقتی میگم کل انتخاب واحد ما همون 3 الی 5 دقیقه ی اوله! یعنی بعضی درس ها رو اگه در عرض کمتر از 2 ثانیه! برداشتی، که برو تا آخر ترم کلاهت رو بنداز بالا، وگرنه تو پله های این دانشکده و دنبال این رئیس و اون استاد واسه گرفتن یه امضا شهید میشی آخر! 

جالب تر اینکه، تناقض از ذره ذره ی وجودشون میباره!! هر نیم ساعت یه بار لیست درس ها و استاد ها و روز و ساعت و امتحان و کوفت و *)$&@#)*&@)*@ شون عوض میشه!! و در نتیجه اش هم هر نیم ساعت یه بار به کل برنامه ای که واسه حذف ترم نشدنت چیدی، گند میزنن!! 

تازه هنوز انتخاب واحد نکردم، خدا به فردا رحم کنه...


چقدر رو فعالیت های فوق برنامه ی این ترمم حساب باز کرده بودم! با این درس هایی که من دارم و تعریفی که ازشون میکنن، فکر کنم باید قید هرچی کار فوق برنامه - که غذا خوردن و خوابیدنم شاملشون میشه احتمالا!! - رو بزنم! >->O 


پ.ن. سحرجان! عزیز خاله! به خدا حس نوشتن نمیاد! هی این صفحه ی مدیریت بلاگ اسکای رو باز میکنم که مجبور شم بنویسم، ولی احساس میکنم هیچ چیزی برای گفتن ندارم! هر کاری هم میکنم دو خط راجع به اون همایش بدبخت بنویسم، نمیشه!

عبور میکنم...

صبا گر چاره داری وقت وقت است 

که درد اشتیاقم قصد جان کرد... 

 

می گذرم، می بخشم، فراموش میکنم، رد میشم...

این شده قصه ی هر روز زندگی من! 

به خودم که نگاه میکنم، تعجب میکنم، که واقعا این منم؟! 

یکی میگه بزرگ شدی! یکی میگی بی احساس! ولی خودم میگم، فقط دارم طرز فکرم رو تغییر میدم. دارم یاد میگیرم هیچ چیزی انقدر موندنی نیست که جوری بهش دل ببندم که دل کندن ازش، انقدر زجرم بده و لحظه هام رو با سیاهی و اشک یکی کنه. اگه این اسمش بزرگ شدنه، آره، دارم بزرگ میشم! اگه اسمش بی احساسیه، آره! تمام اون احساسات رو به ازای عدم نفرتم از کسی که یه روز دین و دنیای من بود، فروختم! هرچی به چیزی بیشتر بها بدی، آخرش مجبوری تاوان سنگین تری برای از دست دادنش بپردازی! امیدوارم ارزش تمام این 2 سالی رو که هرچند خوشی هاش کم نبود، ولی تو شاهدی چقدر دردناک بود، داشته باشی...   

هنوز که هنوزه، بعد تمام این مدت، بعد تمام خودخواهی های بی نظیرت!، بعد تمام عذابی که خودم به خاطرت به خودم تحمیل کردم، سخت بود گفتن اون حرف ها بهت، سخت بود شکستن باورهام و زیر پا گذاشتنشون و باور اینکه، این، تمام احساس من به توئه...

جدا میکنم بند بند وجودم رو از دل بستگی هام. از دل بستگی به چیزا و کسایی که ضمانتی به بودنشون و موندنشون نسپردن!  جدا میکنم و به تو پیوندشون میزنم... 

 


 

پلی تکنیکی ام، درست. عاشق هرچی پلی تکنیکی با معرفتم، درست! ولی میخوام سر به تن مسئولین و دست اندرکاران برنامه ریزی واسه پروسه ی محیر العقول انتخاب واحدش نباشه!! 

به خدا حتی اون دانشگاه شریفم که معمولا تو امکانات و استاد آدم وارانه از ما بدبخت تره، انتخاب واحدشون انقدر مسخره نیست! واسه هیچ بنی بشر غیر پلی تکنیکی ای قابل درک نیست وقتی میگم کل انتخاب واحد ما همون 3 الی 5 دقیقه ی اوله! یعنی بعضی درس ها رو اگه در عرض کمتر از 2 ثانیه! برداشتی، که برو تا آخر ترم کلاهت رو بنداز بالا، وگرنه تو پله های این دانشکده و دنبال این رئیس و اون استاد واسه گرفتن یه امضا شهید میشی آخر! 

جالب تر اینکه، تناقض از ذره ذره ی وجودشون میباره!! هر نیم ساعت یه بار لیست درس ها و استاد ها و روز و ساعت و امتحان و کوفت و *)$&@#)*&@)*@ شون عوض میشه!! و در نتیجه اش هم هر نیم ساعت یه بار به کل برنامه ای که واسه حذف ترم نشدنت چیدی، گند میزنن!! 

تازه هنوز انتخاب واحد نکردم، خدا به فردا رحم کنه...


 

چقدر رو فعالیت های فوق برنامه ی این ترمم حساب باز کرده بودم! با این درس هایی که من دارم و تعریفی که ازشون میکنن، فکر کنم باید قید هرچی کار فوق برنامه - که غذا خوردن و خوابیدنم شاملشون میشه احتمالا!! - رو بزنم! >->O 

 


 

پ.ن. سحرجان! عزیز خاله! به خدا حس نوشتن نمیاد! هی این صفحه ی مدیریت بلاگ اسکای رو باز میکنم که مجبور شم بنویسم، ولی احساس میکنم هیچ چیزی برای گفتن ندارم! هر کاری هم میکنم دو خط راجع به اون همایش بدبخت بنویسم، نمیشه!

پیله ی تنهایی من (۲)

امروز حرف قشنگی زدی، عجیب به دلم نشست وقتی گفتی: دل بستگی ها و ثمرات زندگی ات رو از تو می گیرن، برای این که به یاد بیاری اینها موندنی نیستن و زندگی اصلی تو جای دیگه ایه. 

پست قبلی رو نمیتونم بگم دقیقا در چه حالی نوشتم و با چه افکاری. میدونم برداشت های جالبی ازش نمیشه، ولی امروز تو با حرف هات چیزهایی رو به یادم اوردی، که همین دیشب موقع نوشتن اون پست عجیب به شنیدنشون نیاز داشتم. احتیاج داشتم به یاد بیارم گرچه دوستان و اطرافیان من، موندنی نیستن، ولی این دلیل ندیده گرفتنشون و فاصله گرفتن ازشون نمیشه. 

بله، دلبستگی بهشون درست نیست، ولی عدم دلبستگی، به معنی فاصله گرفتن و ندیده گرفتن نیست، به معنی دوست نبودن نیست، به معنی کنار هم نبودن و با هم نبودن نیست...  

 

پ.ن. یه توضیحی هم که فکر کنم لازمه در مورد پست قبلی بدم تا برداشت اشتباهی ازش نشه. قسمت اول تا یه جایی واقعیت های زندگی و روابط من و از یک جایی به بعد پیش بینی های من از آینده ی زندگی و روابطم بود و قسمت دوم، فقط و فقط بایدهای فکری من بود نه باورهای فکری ام، فکر کنم فرق زیادی بین این دو هست.