ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

به یک آرنیکای نو با قلب در حد آکبند نیازمندیم!! :دی

یه چیزی عجیب روی قلبم سنگینی میکنه. نه اشتهایی به غذا خوردن دارم، نه دست و دلم به انجام دادن یه خروار کاری که رو سرم ریخته میره. حتی مدرسه رفتن صبح هم نتونست چندان تغییری تو حالم ایجاد کنه. موقع برگشتن انقدر تو تاکسی حواسم پرت بود که 3 دور کل شهر رو راننده ی بدبخت گشت تا من رو پیاده کنه! هی یادم میرفت بگم بپیچه!!  

خونه نبودن مامان هم مزید بر علت شده، خونه دلگیره. حالا همه ی هفته تهران تنهام ها! ولی این خونه رو بدون مامان دوست ندارم  

دلم از خودم گرفته. کاش میشد این آرنیکا رو دور انداخت و یکی دیگه خرید!! خسته ام از دست خودم. خیلی. شما چطور؟!   

 

پ.ن. بچه تر که بودم، خیلی مریض میشدم. بعضی وقتا که روزی 100 بار واسه بابا آه و ناله میکردم که آآآآآآآآی سرم، آآآآآآآی دلم، آآآآآآآی گلوم! بابا به شوخی برمیگشت میگفت: نمیشه این قسمت از بدنت که درد میکنه رو بکّنی ام بندازیم دور یه دونه نوش رو بخریم؟! (البته این حالت محترمانه اش بود، چیزای دیگه ای هم میگفت! ) ولی حالا کارم از تعویض عضو گذشته! باید کلاً خودم رو بندازم دور یه نوش رو بخرم! 

 

پ.ن.2. بلاگ اسپات از صبح دهن من رو سرویس کرده واسه یه کامنت گذاشتن!! میشه یکی به من بگه چه مرگشه؟!

ارزشش رو نداشت

ارزش ناراحت کردنت رو نداشت. یعنی اصلا منظورم اینی که تو برداشت کردی نبود. هرچند گفته بودم دیگه نمیخوام پستی رو پاک کنم، ولی پاک میکنم این پست رو. شاید از این به بعد میخوام ناراحتی دیگران برام مهم نباشه، ولی هیچ وقت هم دلم نخواهد خواست تا این حد باعث ناراحتی کسی بشم، نه کسی که لحظه های خوبی رو باهاش سپری کردم و چه اشکال از من بوده باشه چه از اون چه از هر دومون، میدونم بهش مدیونم :)  

همونطور که تو میتونی آدمی باشی که حال و هوات بالا پایین داره، منم میتونم اینطور باشم. اصلا مشکل از همینجا شروع میشه که گاهی زیادی شبیه همدیگه میشیم. تحمل کردن همدیگه برامون سخت میشه. گاهی درک کردن رفتار آدما از سخت ترین مسائل ریاضی هم سخت تره :) 

من هیچ وقت ادعا نکردم آدم خوب و فوق العاده ای هستم. اتفاقا همین چند وقت پیش هم بهم ثابت کردی تو دوستی هم آش دهن سوزی نیستم. اصلا به خاطر همین ضعف هام و نقایصم هست که دنبال یکی کامل تر از خودم میگردم. یکی خیلی کامل تر. 

منم مثل تو بالا پایین زیاد دارم. زیااااااااااد :)

پ.ن. خیلی از حرف ها رو اینجا نمیشه زد. 

پ.ن.2. مادربزرگم رو امروز عمل کردن. خدا رو شکر با اینکه عمل سختی بود ولی موفقیت آمیز بود، ولی بنده خدا خیلی درد میکشید. براش دعا کنید :(

رساله در باب میخوای بخواه،نمی خوای هم به جهنم یا "همینم که هستم"

توی سلف دانشگاه نشستم، هدفون با صدای خیلی بلندی داره موزیک پخش میکنه، طوری که تقریبا چیزی از همهمه ی اطرافم نمیشنوم. میلی به غذا خوردن ندارم. یه گوشه ی دنج پیدا کردم و به دیوار تکیه دادم. به شکل باور نکردنی ای به هییییچ چیز فکر نمیکنم. به هیچ چیز! 

احساس تهی بودن میکنم. احساس منگی. اصلا یه جورایی هیچ چیزی رو احساس نمیکنم! فقط یه حسی شبیه یه تنهایی عمیق و ریشه دار داره قلبم رو فشار میده، یه حسی مثل بغض گلوم رو، یه حسی مثل اشک چشم هام رو... 

تنهام، بودم و هستم. هرچی سعی کردم "دوست" باشم، نشد. من خواستم، ولی یه چیزی شبیه یه خواستن دوطرفه کم داشت. مهم نیست. دیگه برام مهم نیست. هیچ اهمیتی نداره. واقعاً هییییییچ اهمیتی نداره. نه دیگه حرفی برای گفتن دارم، نه احساس خاصی نسبت به موجود زنده ای. تنهایی خودم رو از تمام آدم های این کره ی خاکی بیشتر دوست دارم. 

مهم نیست دیگه اگه دیگران نسبت به من احساس دوستی میکنن یا نه. مهم نیست اگه رفتارای من براشون مهمه یا نه. مهم نیست اگه درد و غم دنیا تو دلشون باشه. این مشکل خودشونه. من واسه غریبه ها دلسوزی نمیکنم. دوستی نمیکنم. 

از این به بعد، این، منم. همینم که هستم! به دوستی هیچ موجودی احتیاج ندارم. یعنی به این به ظاهر دوستی ها احتیاجی ندارم. محبت و عشق و علاقه و دوستی  ام رو خرج کسی میکنم که ارزشش رو داشته باشه و واقعا دوستم داشته باشه. تا اطلاع ثانوی هم همچین آدمی رو نمیشناسم. دیگه هیچ کس تو این دنیا برام اهمیت نداره. هیچ کس.

 

پ.ن. این پست رو زمانی که توی سلف نشسته بودم روی یه برگه نوشتم. الان با حداقل تغییرات که اونام لازم بود گذاشتمش اینجا. شاید جمعا 2 جمله اش حذف شده باشه که اونم به خاطر تغییر عقیده نیست، فقط یه جورایی پستم رو زیادی خصوصی میکرد، همین. 

وقتی زندگی به آدم فشار میاره! :دی

من اگر مینویسم، برای اینه که روزها و ماه ها و سال ها بعد، وقتی به آرشیوم نگاه میکنم و پست هام رو میخونم، احساساتم، دردهام و مشکلاتم و شکل برخوردم باهاشون و حل کردنشون و یا بعضا کنار اومدن باهاشون رو به یاد بیارم. یادم بیاد کی بودم، از کحا شروع کردم و چه چیزهایی من رو به جایگاه فعلی ای که دارم رسوندن. حتی اگر الان میدونم احساساتم رو در اون جهتی که باید به کار نگرفتم و کنترلشون از دستم خارج شدن، ولی این دلیل این نمیشه که چیزهایی که یه روز عمیق ترین دردهای من بودن رو بخوام از خاطرم حذف کنم. میبینمشون، به یاد می آرمشون، اشتباهاتم رو بررسی میکنم و سعی میکنم ازشون درس بگیرم. از چیزی فرار نمیکنم. چیزی نیست که بخوام ازش فرار کنم. این اشتباهات، گرانبها ترین تجربه های زندگی من هستن. حس هایی که تاثیرات عمیقی روی من گذاشتند رو به این آسونی ها نمیخوام فراموش کنم. چیز تلخی تو خاطراتم نمیبینم. تجربه ای بود که باعث شد قد بکشم، بزرگ بشم و درست تر عمل کنم. 

میخواستم قسمت اول پست پایین رو ویرایش و یا به عبارت بهتر حذف کنم! ولی به همین دلایلی که در بالا گفته شد، این کار رو نمیکنم. هرچند دیگه چنین طرز تفکری ندارم و میدونم به جای تحمل کردن و بعضا زجر کشیدن، میتونم از وجود دوستانم و عزیزانم لذت ببرم... 

تا چند روز آینده پست هایی که چند ماه پیش ویرایششون کردم و یه قسمت هایی رو ازشون حذف کردم رو هم به حالت قبل برمیگردونم. ولی در مورد پست هایی که حذف کردم، نمیدونم راهی واسه برگردوندشون در همون تاریخی که نوشته شده بودن هست یا نه؟ به نظر نمیاد بلاگ اسکای همچین امکانی داشته باشه، داره؟  

پ.ن. نمیدونم من چرا هر وقت یه خروار کار و درس ریخته سرم نطقم واااا میشه و به جای یه پست دو خطی 4 صفحه مقاله مینویسم! شاید چون فکر میکنم حداقل این یکی به یه جایی میرسه، اونا رو که دیگه نمیرسم انجام بدم!!  

پ.ن.2. همین امروز فردا یه نظرسنجی میذارم تو وبلاگم که همه موظف هستن توش شرکت کنن! وگرنه من میدونم و اون همه!

Never regret something that made you smile

نه من میخوام بدونم اگر به این حالت من خود درگیری نمیگن، پس خود درگیری چی میتونه باشه؟! 

وقتی حرف زدن باهات یه جور عذابه و حرف نزدن یه جور، وقتی روزی 100 بار دستم میره رو دکمه ی ایگنور و باز دو دل میشم، وقتی روزی 100 بار به خودم دروغ میگم و حالت هام رو برای خودم توجیه میکنم و دروغایی به چه بزرگی تحویل خودم میدم، وقتی خودمم دیگه دروغای خودم رو نمیتونم باور کنم، وقتی گفتنی نیست این حال و این حس، وقتی انقدر رو قلبم سنگینی میکنه که گاهی هوس میکنم این قلب لعنتی رو از جا بکنم و بندازم دور، وقتی برای ایگنور کردنت و حذف کردنت واسه همیشه دیگه این شک ها هم جلودارم نیست و تنها چیزی که باعث میشه از این کار صرف نظر کنم، 3 بار استخاره ایه که من رو از این کار نهی میکنه...


چند روز پیش، برخلاف میل باطنی ام، به دلایلی مجبور شدم لحظه به لحظه ی این دو سال رو برای یه نفر مرور کنم. ولی وقتی تموم شد با کمال خوشحالی دیدم گذشت زمان، بی مهری های تو و تلخی های این 2 سال رو تونسته تو ذهنم کمرنگ کنه، ولی محبت هات و خوبی هات رو نه! هرجا که هستی، خوش باشی که بی مهری های تو، عشق من رو در نظرم حقیر نکرد :)

رنج بودن...

پاتو بردار، دیگه مُرده این دلم... 

 

باید بنویسم، پر از حرفم، پر از سکوت، پر از درد، پر از رنج بودن، ولی... گاهی جز این یاورای غریب همیشگی ام، حرف دل رو به کس دیگه ای نمیشه گفت. ببارید تا همیشه که همدم همه ی بی کسی های من هستید...

[...]

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه 

بشکن قرق را ماه من، بیرون بیا امشب 


نمیدونم، من انقدر زندگی رو سخت میگیرم یا گاهی واقعا سخت میشه؟! 


دلم برای بودنت، برای خواستنت، برای داشتنت تا همیشه، عجیب تنگه...


حست می کنم، وقتی که آروم آروم دست های نوازشگرت رو روی امتداد گونه ام می کشی و پایین میای. منتظر می مونم، منتظر اینکه کِِی متوقف میشی؟ کِی تو هم جلوی این همه درد انبار شده روی سینه ام کم میاری؟ کجای این مسیر پر درد ترکم میکنی و جز ردی از عبور سرانگشتت روی گونه هام باقی نمی مونه...

برای بی پناهیِ اشک های همیشه بی قرارم، می گریَم...


دیگه منتظرت نیستم، میتونی تا ابد پشت ابرها خودت رو از من پنهان کنی و هیچ وقت بیرون نیای. من امشب ماهم رو با دست های خودم زیر آوار آرزوهای تا همیشه محالم دفن میکنم. نیا، اینجا دیگه کسی منتظر تو نیست.

دوست؟!

-میدونی فرق دوست صمیمی با دوست غیر صمیمی چیه؟! 

-آره خب...دوست صمیمی از دلت خبر داره، دردت رو می فهمه و برای آرامشت و کمک بهت حاضره هر کاری از دستش بر میاد بکنه، ولی دوست غیر صمیمی اینطور نیست، یا حداقل در این حد نیست.

-نه دیگه، اشتباهت همین جاست! فرق این 2 تا تو اینه که دوست صمیمی راحت سرش رو بالا میگیره، تو چشمات نگاه میکنه و میگه حوصله ات رو نداره، تو صورتت نگاه میکنه و به پاس همه ی لحظه های با هم بودنتون برات بدترین ها رو آرزو میکنه، مرگت رو آرزو میکنه... ولی دوست غیر صمیمی هنوز انقدر باهات احساس صمیمیت نکرده که اینا رو به زبون بیاره! تو دلش میگه! فرقشون دقیقا تو همینه! 


فکر میکردم دیگه انقدر ارزش داشته باشی که... میدونم از سادگی دل ساده ی منه که راحت میگذرم، که راحت میبخشم، از چیزایی که میدونم تا عمر دارم یک لحظه راحتم نمیذارن و از کسایی که تلخ ترین لحظه هام رو رقم زدن، به سادگی میگذرم... ولی بهم ثابت کردی، که لیاقت کمترین ها رو هم نداری. ثابت کردی که ... 

من از خودم گله مند نیستم. بهترین ها رو برات آرزو کردم، در حالی که چشمم رو به روی سیاه ترین لحظه های زندگی ام می بستم. کوچک ترین درد و رنجت رو طاقت نیاوردم، در حالی که عذاب خاطراتی که برام رقم زده بودی وجودم رو در هم میشکست و نابود میکرد. من اون کاری رو که در شان انسانیت و آدمیتم بود، کردم، حتی خیلی بیشتر از این حرف ها... اگر تو لیاقت چیزی که صادقانه و از روی یه محبت پاک به پات ریختم رو نداشتی، تقصیر من نبود. من خودم رو در حد تو پایین نیاوردم، من از خودم گله مند نیستم...  

متاسفم

های دل ساده ی من! 

برات از صمیم قلب متاسفم! 

متاسفم اگر که ساده می بخشی و میگذری و تلخ ترین ها رو فراموش میکنی، اونم از کسانی که جز بدی برات نخواستن و نمیخوان و خیلی ساده بدترین ها رو برات آرزو میکنن! 

بعضی آدما حتی ارزش این رو هم ندارن که بخوای ازشون متنفر باشی!

فراموش شده

به طور اتفاقی الان متوجه شدم هیچ پستی در روز تولدم یا حداقل چند روز قبل و بعدش در موردش نزدم! مثلا 20 ساله شدم و خیر سرم الان وارد یه مرحله ی جدیدی از زندگی ام شدم و همین مزخرفات! دیگه وقتی خودمم انقدر به یاد خودم نیستم، قراره کی به یادم باشه؟! 

 

پ.ن. عنوان پست رو با تمام ایهامی که داره میتونید بخونید!