ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

ثانیه های گمشده من

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست / آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

طاقت بیار :)

می نویسم، برای تویی که نگفتنی هات بی پایانه. برای تویی که غم های توی سینه ات بی انتهاست. برای تویی که دلتنگی هات مرزی نداره. برای تویی که خسته ای از دل سپردن. برای تویی که دلت میخواد تا دنیا دنیاست تنها باشی و تنها بمونی. برای تویی که بار غم هات برای شونه های نحیف و خسته ات بیش از حد سنگینه... 

سخت تر از این روزها رو تاب اوردی، صبر و تحملی خیلی فراتر از این ازت سراغ دارم. میدونم دیگه بریدی، میدونم کم اوردی، ولی... طاقت بیار، تو میتونی.

بین بودن و نبودن

سفیدِ سفید. خالی. تهی از بودن و نبودن. تهی از خواستن و نخواستن. تهی از هر حسی. تهی از هر خوشی، خشم، خاطره، غم. تهی به معنای واقعی کلمه. 

هر از گاهی یه افکاری با سرعتی عجیب میان و میرن، طوری که اصلا فرصت اینکه بهشون نگاهی هم بندازم پیدا نمیکنم. یا بهتر بگم، اصلا بهشون اعتنایی نمیکنم. 

هر چند کلمه که مینویسم، چند لحظه مکث میکنم، با بُهت به خط های قبلی نگاه میکنم و از خودم می پرسم: این ها رو من نوشتم؟ 

نه، این منم و من نیستم. یه چیزی بین زنده بودن و نبودن. یه چیزی بین هوشیاری و کُما. یه چیزی بین، بودنِ تو و نبودنت...

اسمایلیِ یه آرنیکای فوق خوشحال! :دی

توجه توجه! خواننده ی عزیز با آی پی 212.120.199.83 ! مشکوکم بهت! یا تو کامنت های همین پست خودت میای خودت رو معرفی میکنی، یا من میدونم با تو :دی  

اگه آی پی تون رو هم نمیدونید تشریف ببرید تو این سایت: http://www.ip2location.com/demo.aspx ببینید تا اون روی من بالا نیومده :دی یه کم بیای پایین صفحه رو میبینی آی پی ات رو نوشته. بخدا راه های ساده تری برای اومدن به وبلاگ من وجود داره! لازم نیست هر دفعه بری تو کامنتای اون وبلاگه :دی


تمام راه از دانشگاه تا خونه رو سعی میکنم مثل یه خانوم متشخص رو دوتا پاهام بیام و بالا پایین نپرم! هی با خودم صحبت میکنم تا یه کم نیشم رو ببندم! ولی خب... از نگاه رهگذرا به نظر میومد خیلی توفیقی نداشتم تو این زمینه  

خونه که میرسم، چنان با نیییییش باز و پر انرژی به مادرجونم سلام میکنم که پیرزن بیچاره تو بهت و شک میمونه همینجوری :دی  

میرم در بالکن رو تا ته باز کنم. یه نفس عمییییییییق. حس خوشی و خوشبختی همه ی وجووودم رو پر میکنه  

بلیز سرخابی رنگم رو از تو کمد برمیدارم، با دامن کرمم که گل های سرخابی ریز داره. می پوشمشون. من عااااشق این لباسام هستم. من خوشحالم   

کلا رو پاهام بند نمیشم. تمام خونه رو در حال جست و خیز کردن طی میکنم. نیشمم کماکان تا بناگوش بازه :دی 

برای اولین بار تو این مدت در اتاقم رو نمی بندم. مادرجونم اون بیرون تنهاست. من خوشحالیم رو با تنها هم خونه ام شریک میشم. دوووست دارم مادربزرگ بی نهایت مهربونم  

پُرم از انرژی، پُرم از بودن، پُرم از حس خوشبختی. خدایا، ممنونم


پ.ن. مادرجونم که وقتی من اومدم از درد روی تخت افتاده بود، بعد از مدت ها بلند شده نشسته داره دفترچه تلفنش رو پاک نویس میکنه!! هی من رو صدا میکنه املای اسم ها رو ازم میپرسه :دی یادش رفته بندا خدا  

پ.ن.2. هر آدمی، صرف نظر از جنسیت، الان دم دستم باشه میپرم بغلش میکنم!  دنیا دنیا همتووون رو دووووست دارم

فریاد میزنم! صدای من رو میشنوی؟!

های با توام! آره با خودِ بی وجودت! با تویی که فکر میکنی صرف اینکه طرف هم عقیده ی تو نیست، پس میشه بهش هر فحش و تهمت ناموسی ای داد. با تویی که فکر میکنی چون طرف اعتقادی به حجاب تو نداره، پس حتما ج.ن.د.ه است و تنش واسه این کارا می خاره! با توی بی شرف و بی غیرتی که حالیت نیست طرفت یه زن باشه یا یه مرد. با تویی که چشم و گوشت رو بستی. با تویی که نمیبینی. نمی خوای ببینی. 

گیرم طرف بی حجابه بی حجاب. گیرم اصلا مسلمون نیست. گیرم اصلا آره! این کاره است!! آخه تو چی کاره ای که حکم صادر کنی؟!! اصلا کجای اسلام این اومده که خونش حلاله!؟! کی گفته توی نفهمِ عوضی حق داری روش دست بلند کنی؟!! 

 

حالم بده. خیلی بد. از صبح هی دارم به خودم تلقین میکنم اون بیرون خبری نیست. صدای شعارها و موتورها و جیغ ها و دویدن ها رو میشنوم و میگم چیزی نیست. صدای فحش های ناموسی توی بی غیرت هیکل گنده کرده رو میشنوم و میگم چیزی نیست. از پنجره به خیابون نگاه میکنم، تو و رفقات رو میبینم که دنبال چند تا جوون معترض کردید و خدا میدونه دستتون بهشون برسه چه ها که نمیکنید، و میگم چیزی نیست... 

ولی وقتی یکی همین جا، بغل گوشم، ازت طرفداری میکنه، وقتی همه ی این نا امنی ها رو تقصیر جوونایی میدونه که حقشون رو میخوان، وقتی این کتک ها و گلوله ها رو حقشون میدونه چون حجاب درستی ندارن، اون وقته که مثل الان آمپر می چسبونم و صدای آهنگ رو بلند میکنم و زاااااااااااااار میزنم. چون بزرگتره. چون نباید جوابش رو بدم. چون... 

 

امروز از ته دل، آرزو میکردم کاش پسر بودم و مجبور نبودم تو خونه بشینم و از اینترنت خبرا رو بخونم. امروز با تمام وجود دلم خواست پسر بودم و با دستای خودم خفه ات میکردم تا دیگه این ناسزاها رو از دهن کثیفت نشنوم. امروز ...

قهر قهر تا ...

دو تا ویژگی هست که آدم یا باید با هم داشته باشتشون، یا اصلا نداشته باشه هیچ کدوم رو! 

1- رک بودن 

2- دل سخت بودن 

وقتی فقط رک باشی و دلِ شکستن دلِ دیگران یا ناراحت کردنشون رو نداشته باشی، نتیجه اش این میشه که تو حال عصبانیت و ناراحتی، رک حرفت رو میزنی، ولی بعد عین چی(!) وجدانت از درد به خودش میپیچه و دلت میگیره! نتیجه اش این میشه که از خودت دلگیر میشی، خودت رو سرزنش میکنی، با خودت قهر میکنی :| 

تا اطلاع ثانوی با خودم قهرم!!

حرف هایی از جنس نگفتنی...

خدا جونم! قربونت برم! یه دو دقیقه بیا پایین! نه بیا! بیا طرز کار این دل من رو واسم توضیح بده! نه بگو ببینم اصلا خودت ازش سر در میاری؟! اصلا خودت میدونی چی خلق کردی؟!! 

فکر کنم من حتی اگر از یه آدمی متنفر هم باشم، باز از دیدن ناراحتی اش دلتنگ شم!! یعنی اصلا اینجوریه که وقتی یکی ناراحته، من از خودش بیشتر ناراحت میشم :| 

 

پ.ن. هی می نویسم، هی پاک میکنم. حرف هایی که رو دلم سنگینی میکنه، ولی فکر میکنم نباید به زبون بیارمشون... :|

بی کسی های من :)

می نویسم. پاک میکنم. می نویسم. می نویسم. می نویسم. سلکت آل میکنم، دیلیت میکنم. مینویسم... 

مدت هاست دیگه ملاحظه ی هیچ بشری رو نمیکنم تو نوشتن پست هام. شاید چون کسی رو برای از دست دادن ندارم. ولی از تو نمیشه نوشت. این احساس گند کذایی هست. میدونم احتمالا اینم گذراست. ولی ترجیح میدم توی کاغذ برای خودم بنویسم. 

خستم. دلم گرفته. داغونم. له ام. نه اصلا هیچ کدوم از اینا نیستم. من مدت هاست مرده ام...

تو نیستی...

می نویسم و می نویسم و می نویسم و اشک میریزم... 

خیالم راحته که تو هیچ وقتِ هیچ وقت این نوشته ها رو نخواهی دید. هیچ وقت دیگه گذرت به اینجا نمی افته. این فرق بزرگ من و توئه. تو توی حال زندگی میکنی و من تو گذشته و آینده! هرچیزی غیر از حال! 

میدونی، خیلی حرف ها گفتنی نیست. باید ببینیش، حسش کنی، لمسش کنی ... :( 

دوری از من، بودی و هستی. این فاصله تا ابد هست. پیدا کردن وجه اشتراک بینمون سخت تر از چیزی که باید، بود. حسرت دیدنت، حس کردنت، لمس کردنت، داشتنت برای همیشه، به دلم موند... 

خوبه که نیستی، خیلی خوبه. خوبه که نیستی و نمی بینی حال نزار من رو. خوبه که نیستی تا ببینی ثمره ی روزهای با هم بودنمون رو. خوبه که نیستی و قلبت به درد نمیاد و خودت رو نفرین نمیکنی. خوبه که نیستی ... 

تو نیستی، ولی هنوز تو ذهن و قلب من زنده ای، نفس میکشی. تو نیستی ولی هنوز موقع دعا کردن، اولین کسی که ناخودآگاه به ذهنم میاد، تویی. تو نیستی، مدت هاست که نیستی، ولی درد نبودنت هنوز هست، درد دلتنگی ات هنوز هست. تو نیستی، و من هنوز زنده ام... 

 

مرا به یاد بیاور، آنگاه که از تنهایی ها لبریزی ...

 

  

چشم های خیس من - سعید سجادی

بی لیاقت

س.ن. خواندن این پست به افرادی که خودشان به اندازه ی کافی حالشان گرفته است توصیه نمیشود. 

 

هرچی که فکر میکنم، هرچی با خودم کلنجار میرم، هیچ واژه ای رو پیدا نمیکنم که بهتر از این توصیفت کنه: بی لیاقت

بعضی آدم ها هستن، که حتی اگه از همه ی دار و ندارت هم براشون بذاری، حتی اگه محبتی که از سرشونم زیاده رو در حقشون بکنی، حتی اگه خودشون بوده باشن که این رو خواسته باشن، باز یه جایی و یه جوری بی لیاقتی خودشون رو تمام و کمال ثابت میکنن. 

نه لیاقت محبتم رو داشتی، نه دردم رو، نه لحظه ای از عذابی که وجودت بهم تحمیل کرد. آرزوی بدبختی ات رو نمیکنم، چون ارزش این رو هم نداری. ولی مطمئنم کسی که تا این حد نمک نشناس و بی لیاقت و فراموشکار باشه، رنگ خوشبختی رو نمیبینه.  

 

میترسم اگر به نوشتن ادامه بدم کار به جاهای باریک بکشه. شب خوش.

من و اتللو !!

 نمایش اتللو 1

  

 نمایش اتللو 2

خب بله بینندگان عزیز! عکس هایی که در بالا مشاهده میکنید از سایت:  

http://www.tamashakhaneh.ir

کش رفته شده و مربوط به نمایش "اتللو"ی شکسپیر میباشند که الان به کارگردانی آقای "حمید مظفری" روی صحنه است. 

چند شب پیش به همراه یکی از دوستان چهار پایه ی تئاتر (!) برای دیدنش رفتیم. به شدت هم به همگی توصیه میکنم برید ببینیدش. من با وجود سخت پسندی ام، به نظرم از لحاظ کارگردانی، نورپردازی، صدا و بازی بازیگران نمایش قوی ای بود. مخصوصا بازی آقای "علی بی غم" که فکر کنم نقش اول محسوب میشدن. 

فقط یه چند تا توصیه(!): 

1- قبل از رفتن، حتما داستان این نمایشنامه رو بخونید یا یکی براتون تعریف کنه :دی چون قسمت های زیادی از دیالوگ ها به سبک شاهنامه به نظم دراومده، نمیدونید به حرف های راوی گوش کنید یا صحنه رو نگاه کنید :دی (خداییش من که نمیتونستم از صحنه چشم بردارم! با اینکه بازیگرا وقتی راوی حرف میزد، ثابت بودن :دی) 

2- از قبل با خانواده هماهنگ کنید که ممکنه تا 12 شب طول بکشه!! نمایش خودش 2 ساعت و نیم طول میکشه و یه ربع هم این وسط زمان تنفس میدن! یه کار نکنید مثل من تا عمر دارید از تئاتر رفتن پشیمون بشید :دی 

3- شرط بالای 18 سال بودن رو حتماً رعایت کنید!! :)))) چیز خاصی نداره ها! ولی صحنه ی آخر یه کم برای افراد کم سن و سال و بی جنبه بعضاً توصیه نمیشه دیدنش :دی  

4- حتماً و حتماً و حتماً (!) موقع رفتن کارت دانشجویی تون رو با خودتون ببرید! ندارید هم مال یکی دیگه رو بگیرید ببرید! :دی بلیتش 10 هزار تومنه که با کارت دانشجویی 50% تخفیف میخوره :دی (البته به امیرکبیریا شاید انقدر تخفیف میدن! )

 

در ضمن، این نمایش آبان و آذر امسال، هرشب ساعت 19 روی صحنه میره. مکانش هم "تماشاخانه ی ایرانشهر" هست.


خب به سلامتی مراسم اسباب کشی مون هم تموم شد و به منزل جدید نقل مکان کردیم! فعلا دارم فکر میکنم با خونه قبلی چی کار کنم! بزنم بترکونمش کلا یا بذارم باشه بیچاره :دی 

مراسم انتخاب اسم برای خونه ی جدیدم که خودش پروسه ای بود :دی با یکی از خودم باقالی تر (!) داشتم واسش اسم انتخاب میکردم :دی (خونه ی جدید = آیدی جدید :دی)